نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





يه عشق دروغي بوده

يه وقتا هست تازه می فهمی اونی که از همه ساکت تر بوده ؛ بيشتر از همه دوستت داشته ..!! ولی تو ... حواست به شيرين زبونی يه عشق دروغي بوده ... !

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:15 | |







پیر شدم

در سایه دلشکستگی پیر شدم
            غم خوردم و با غمت نمک گیر شدم
تا امدم اشنای قلبت باشم
             گفتی که من از غریبه ها سیر شدم

جملات زیبا گیله مرد


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:11 | |







فراموشش کرده ام

اکنون کجاست؟ چه میکند ؟ سردش نیست؟ غذا خورده است ؟ حالش خوب است ؟ همه بر وفق مراد است ؟ میپرسید چه کسی ؟ کسی که فراموشش کرده ام

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:58 | |







آه لعنت به روزگار

 لعنت به روز گار میچرخه میچرخه
و یکجایی یک کسی رو میزاره
جلوی صورتت که آینه تمام بدبختیاته اونوقت نمیدونی چکار کنی؟
میخوای به زور شده هم بخندی اما یک بعض بزرگ گره خوردن تو گلوت نمیزاره لبهات
"به خنده باز شه"
میخوای گریه کنی نمیشه اون بیچاره که تقصیری نداره
تنها گناهش اینه که شبیه بدبختیای توئه.
فقط مجبوری یک نفس عمیق بکشی تو دلت بد بختت به روزت به روزگار لعنت بفرستی تا شاید حالت بهتر شه .
آه لعنت به روزگار

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:55 | |







خدایا خسته ام

خدایا خسته ام
از غریبه بودن بین این آدمها
از بی کسی
از اینکه از جنس آدمهای اطراف نیستم
از اینکه همه تا میفهمن از خودشون نیستم
رفتارشون باهام عوض میشه
خدا یا تو با من باش تنهام نذار.

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:53 | |







تو را در باد گم کردم و به انتظار نشستم و نمیدانستم مسافران باد را بازگشتی نیست

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:52 | |







همین

وقتی چیزی نمیگی من مرده ام ....به نیسم صدای خوش و روانت گاهی تکان میخورم ....همین

 

[+] نوشته شده توسط حجت در 18:49 | |







تونروووووو

این خیابان لعنتی پا میدهند به رفتن تو اما تونروووووو

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:47 | |







ﭼﺮﺍ . . . !؟

ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻝ ﻣﻨﻪ

ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻣﯿﺎﺭﻡ ﺑﺮﺍﺵ

ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺩﻡ ﺩﻣﺎﯼ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ

ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ : ﭼﺮﺍ . . . !؟

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:58 | |







تلخ می نویسم

تلخ می نویسم برایت گل من
عاشقی رسمی ندارد گل من
با رفتن فرهاد باز غم ها کوه شد
دیدی کندن فرهاد هم فایده ندارد گل من

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:56 | |







عاقبت بخیر

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ۞ اللَّهُ الصَّمَدُ۞لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ۞وَ لَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ۞
بعضياحاضرن هر چرتى رو بزارن تو پستاشون اما از نشر قران خجالت ميکشن.
خداياهرکى کپى کردروعاقبت بخیرکن.


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:53 | |







ﺍﻧﺴـــــــــــﺎﻥ

اگــــــــــــر از ﻧﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯﺕ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ! ﺑﻪ ﺍﻧﺴـــــــــــﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﮏ ﮐﻦ , ﺍﮔــــــــــــﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ ! ﺑﻪ ﺍﻧﺴــــــــــــﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﮏ ﮐﻦ , ﺍﮔـــــــــــﺮ ﻗﺎﺭﯼ ﻗﺮﺁﻧﯽ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﮎ ﺁﯾﺎﺗﺶ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪﯼ ! ﺑﻪ ﺍﻧﺴــــــــــــــﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﮏ ﮐﻦ , ﺍﮔـــــــــــﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺳﯽ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺍﻣﻮﺍﻟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﯼ ! ﺑﻪ ﺍﻧﺴـــــــــــــــﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﮏ ﮐﻦ , ﺍﮔـــــــــــــﺮ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﺣﺠﯽ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻫﻤﻨﻮﻋﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻫﻢ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﯼ ! ﺑﻪ ﺍﻧﺴــــــــــــﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﮏ ﮐﻦ , ﺍﮔــــــــــﺮ ﻣﺮﮒ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪﯼ ﻭﻟﯽ ﻗﺪﺭ ﺳﺮﯼ ﺳﻮﺯﻥ ﺯ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺠﻨﺒﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺴــــــــــــــــــــــــــﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﮏ ﮐﻦ

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:26 | |







خـــــاطره

هر آدمی که میرود یک روز... یک جایی ... به یک هوایی بر میگردد !

همیشه یک چیزی، برای جا ماندن هست !

حتـــــــــــــــــــــــی یک خـــــاطره

[+] نوشته شده توسط حجت در 23:22 | |







من

 حدیث غصه از بر کرده ام من دو چشمم خویش را تر کرده ام من
گلی را که به عمری پروراندم "به دست خویش پرپر کرده ام من"

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:10 | |







بگذشت

گذشته گر فریبا بود بگذشت گر فرخنده رویایی بود بگذشت
اگر داغ تمنا بود گل شد اگر امید فردا بود بگذشت

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:9 | |







foaa


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:9 | |







رفیق

رفیق خوبی ست.!!! بالشتم رامی گویم...! شبهاوقتی می خوابم بعدازخدافقط بالشتم حرفهایم رامی فهمد بیچاره چیزی نمی گویدزیربارش اشکهایم خیس می شود رفیق خوبی ست تحمل وصبرش زیاداست اومثل آدمهاازمن خسته نشده.مثل آنهانیست که تنهایم بگذاردبابدی هایم هم می سازد می بینیدآدمهاجای شماراهمین بالشتم گرفته

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:5 | |







رازو نیاز


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:29 | |







داستان

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می ‏رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
“بخور فرزندم ، این ماهی را هم بخور ، مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟” و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگ تر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم ، مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازا آن مبلغی دستمزد بگیرد ، شبی از شب‎های زمستان ، باران می ‏بارید . مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم ، از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند ، ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت:
“پسرم، خسته نیستم.” و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت .


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید ، اصرار کردم که مادرم با من بیاید ، من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد ، در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم ، مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏ گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم ، “مادر بنوش” گفت:
“پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.” و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه او قرار گرفت ، می ‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم ، عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏ فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏ شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
“من نیازی به محبّت کسی ندارم…” و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم ، بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی ‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏ خرید و فرشی در خیابان می ‏انداخت و می ‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
“پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار ، من به اندازه کافی درآمد دارم” و این ششمین دروغی بود که به من گفت.


درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقا رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت ، وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم ، احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏ دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می ‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند ، امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
“فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.” و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.



مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می ‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضا درون را می ‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
“گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.” و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.



وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت...
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد .

 

داستان زیبای “دروغ های مادرم”

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت

[+] نوشته شده توسط حجت در 11:24 | |







داستان2

ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮐﻤﻮ ﭼﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﯾﻪ ﭘﺴﺮ 5 6 ﺳﺎﻟﻪ ﺍوﻣﺪ ﮔﻔﺖﻋﻤﻮ ﻪ ﺍﺩﺍﻣﺲ ﻣﯿﺨﺮﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﺮﺍﻡ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺨوﺎﯼ ﺑﺸﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺳﺘﻢ
ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﺨﺮﻡ
ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﺸﺴﺖ
ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺗﯽ ﮔﻔﺖ ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ
ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯿﻪ ﻋﻤﻮ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﮎ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ﯼ 5 6 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﻪ
ﮔﻔﺘﻢ ﻋﻤﻮ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﺟﺎﯾﻪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯽ
ﻭﻟﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺗﻮ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺴﺎﺯﯼ
ﮔﻔﺖﻋﻤﻮ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯾﻮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻨﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺮﻡ
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﮕﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻋﻤﻮ
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺯﻧﺪﺍﻧﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺻﺒﺢ ﺳﺎﻋﺖ 6 ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺷﺐ ﺳﺎﻋﺖ 10 ﻣﯿﺎﺩ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺨوﺎﺑﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻮﻥ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ ﺗﻮ ﺍﺏ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺳﻮﭘﻪ
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﻮﭖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻣﺎﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﺻﺐح ﺧوﺎﻫﺮﻡ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭼﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺗﻦ
ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻨﺶ ﺳﺮ ﺟﺎﺷﻪ
ﻣﻦ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﺑﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ
ﻣﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﻋﻤﻮ
ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ
ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻨﻪ

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:54 | |







"تقدیم به دوستای خوبم تو این سایت"

عاقبت گر عمری باشد ماندگار
می گذارم این سخن به یادگار
می نویسم روی کوه بیستون
زنده باد دوستان خوب روزگار

"تقدیم به دوستای خوبم تو این سایت"

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:50 | |







خدایا کفر نمیگویم

خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:55 | |







هرکسی

 

هرکسی

 

یه اسم توی زندگیش هست

 

که تا ابد در هرجای که بشنوه

 

ناخداگاه برمیگرده به همون سمت

 

یا از روی ذوق

 

یا از روی حسرت

 

یا از روی نفرت

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:41 | |







انسان

مهم نیست ایرانی باشی یا خارجی
مسلمان باشی یا غیر مسلمان
سفید باشی یا سیاه
زن یا مرد
مـــهم اینه که انــــسان بــــاشــــی


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:56 | |