نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





زیباترین ترانه

صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛

نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم!؟


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:49 | |







دنیای ما اندازه هم نیست

دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق
بارون و گیتارم 
من روزها تا ظهر می‌خوابم 
من هر شبُ تا صبح بیدارم  

دنیای ما اندازه هم نیست 
من خیلی وقتا ساکتم، سردم 
وقتی که میرم تو خودم شاید

 

پاییز سال بعد برگردم 

دنیای ما اندازه هم نیست 
می‌بوسمت اما نمی‌مونم 
تو دائم از آینده می‌پرسی 
من حال فردامم نمی‌دونم 

تو فکر یه آغوش محکم باش 
آغوش این دیوونه محکم نیست 
صد بار گفتم باز یادت رفت 
دنیای ما اندازه هم نیست 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:44 | |







از ابجی گل خودم زهرا(شبهای تنهایی ام)

دلـت را بتـکان ...
غصه هايت که ريخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهايت وقتي افتاد روي زمين
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لاي اشتباه هايت، يک تجربه را بيرون بکش
قاب کن و بزن به ديوار دلت ...
دلت را محکم تر اگر بتکاني

تمام کينه هايت هم مي ريزد
و تمام آن غم هاي بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهايت ...
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا اين بار همه آن عشق هاي بچه گي هم بيفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هايت نيفتد
تلخ يا شيرين، چه تفاوت مي کند؟
خاطره، خاطره است
بايد باشد، بايد بماند ..
کافي ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
يک تکان ديگر بس است
تکاندي؟
دلت را ببين
چقدر تميز شد... دلت سبک شد؟
حالا اين دل جاي

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:25 | |







از ابجی گل خودم زهرا(شبهای تنهایی ام)

هـر روز کـه میـگذرد

تـکه‌ تـکه‌ام میـکند

مے نـشینم

تـکه‌هـاے خودم را جمع مےکنم

کنـار هـم مےچیـنم

مےبیـنم تـکه‌ اے گـم شده

هر روز که مے گذرد

سبـک‌تـر مےشوم

زمانـے اگر

تـکه‌هاے گم‌شدهـ را پـیدا کردے

کنـار هم بـچین

او بـاید من باشم

بـاقے پـازل بے مـعنایـے بود

که در آن

بـازیـگر و بـازیـچـه را

از هم نمے شنـاختـے

http://forum.hammihan.com/user_images/27_01_2013/31337.png


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:13 | |







رفــته ای ؟

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


 

رفــته ای ؟

بـه دَرکــ !

هنــوز هـــمـ بهـــتریـ ـن هـا وجــ ـود دارنــ ـد

دنــبال کســ ـی خواهــ ــمـ رفــ ـت کـ ـه مــرا

بـ ـه خاطــ ـر خــودم بـ ـخواهـ ـد

نـ ـه زاپـ ـاســی برای بازیــ ـچــ ـ ـه بودن !

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:25 | |







بـخـنــــد


به چه میخندی تو؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟

 

 

به چه چیز؟ به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟

 

 

به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

 

 

یا به افسونگریه چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

 

 

به چه میخندی تو؟ به دل ساده من میخندی که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟

 

خنده دار است، بـخـنــــد

 

ساکار


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:16 | |







حدود ۱۰ سال انتظار برای ۵۵ روز با هم بودن

علی رغم گذشت حدود ۱۰ سال از دوستی شون و ۱ ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این ۱۰ سال حتی یک بار با هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن.

هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن. اون شب کلی سر به سر هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن.

ساعت ۸ شب برای شام بیرون رفتن و ساعت ۱۱ شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره و چشماشون خونده میشد. ساعت ۱۲ بود که آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشید و دراز کشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یکی از اون برق های شیطنت از چشاش بیرون زد و متکاش رو برداشت و رو زمین انداخت و رو زمین خوابید، این اولین باری بود که این کارو میکرد و دختر هم خشکش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متکاش رو برداشت و رفت پیش پسره و رو زمین خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: همیشه با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ.

و بعدم لبهاش گونه‌های پسر رو لمس کرد و پسر هم اونو بغل کرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.صبح روز بعد پسر ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد و حدودای ساعت ۸:۱۵ بود که اومد بغل کوچولوی خواب آلوی خودش و با صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین صبح شده، ببین خورشید رو که بهمون لبخند زده.

همیشه بیدار کردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر نیمه بیدار رو که بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل کرد و برد طرف دستشویی و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشک کرد و دختره که از این کارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه دیگه، این جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده کرد و با هم خوردن و روزی از روزهای خوب زندگیشون شروع شد.پسره موقع لباس پوشیدن بود که یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود که دچار سر درد میشد ولی کم کم داشت براش عادی میشد،

دلش نمیخواست عشقش رو نگران کنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرک کشید و با نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل کرد و گفت که امروز میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دکتر…

جواب آزمایشها حدود یک هفته بود که آماده شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز فردا میکرد و بازم میخواست بهونه بیاره که دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهای پسر و گفت که حرف نباشه اقا پسر…من امروز میرم و میگیرمشون و میبرم پیش دکتر.

ساعت ۹ پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف ازمایشگاه و بعدم مطب دکتر به راه افتاد و تو مطب دکتر بعد از ۱۰ دقیقه انتظار وارد مطب شد و حدود ۱۵ دقیقه بعد دکتر سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و به پرستار گفت که اب قند ببره و بعد از کلی ماساژ شونه‌های دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دکتر و پرستار از مطب بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست کجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو سرش، مغزش قفل کرده بود…

خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و انگار که اصلا تو این دنیا نبود. با هزار مکافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت کرد رو مبل و اشک بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمی تونست جایی رو ببینه.

ساعت ها و ساعت ها بی اختیار می گذشتن و اون دیگه اشکی براش نمونده بود و دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشت.

اولین روزی بود که از صبح حتی یک بار هم به شوهرش تلفن نکرده بود و ۳-۴ بار هم شوهرش زنگ زده بود ولی اون حتی نمی تونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اینکه بخواد تلفن رو جواب بده.

ساعت ۶ شوهرش از شرکت بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز آشناییشون که مصادف با اون روز بود ۱۰ شاخه گل رز به مناسبت ۱۰ سال آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی کلید رو تو قفل گذاشت، کسی در رو براش باز نکرد و اون خودش درو باز کرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو دید که رو مبله و داره به اون نگاه میکنه و یه مرتبه گریه به دختر امون نداد و اشکهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و طبق عادت این چند سالشون پسر ساکت اونو به طرف یه مبل رسوند و گذاشت تا گریه کنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه…

یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم…نذار روح اون خدا بیامرز با گریه‌هات عذاب بکشه… انقدر اذیتش نکن.

صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا ۲۵ روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیکرد که ۱۰ سال انتظار برای ۵۵ روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست که گلش جلوی روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از ۱۰ سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و حالا حتی براش اشکی نمونده بود، یه نگاه به آسمون کرد و چهره عشقش رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی که به من دادی و گفتی هیچ وقت منو تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!!

و صدای پسر رو شنید که گفت: گفتم که همه خوبی ها ماله تو و درد و رنج مال من!


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:44 | |







دخـتـروپــسـر

دخـتـر: دوســت دخــتـــر جــدیــدت خــوشــکــلــه؟
تـو دلـش: آیـا واقــعــا از مـن خـوشـکـل تـره

پـسـر: آره خـوشـکـلـه
تـو دلــش: امـا تـو هـنـوز زیــبـاتـریــن دخـتـری هــسـتـی کـه مـن مـیـشـنـاسـم
دخـتـر: شـنــیــدم دخــتــر شـوخ طــبــع و جــالـبـیـه

درســت اون چـیـزی کـه مـن نبـودم

پــسـر: آره هـمـیـنـطـوره

ولــی در مـقـایـسـه بـاتـو اون هـیـچـی نـیـسـت
دخــتــر: خــب پــس امــیــدوارم شــمــا دوتــا بــاهــم بــمــونــید

کــاش مــادوتــا بــاهــم مــی مـونـدیــم


پــســر: مــنـم بــرات آرزوی خــوشــبــخـتــی دارم


چــرا ایـن پـایـان رابــطــه مــاشــد؟


دخــتــر:خــب.......مــن دیــگــه بــایــد بــرم

قــبــل از ایـنـکـه گــریــه ام بـگـیـره


پــســر: آره مــنــم هــمــیـنـطـور



 
امـیـدوارم گــریــه نــکـنـی



دخــتــر: خــداحــافــظ...


هــنـوز دوسـت دارم ودلــم بــرات تـنـگ مـیـشـه

پــسـر: بــاشـه خــداحـافـظ


بـخـدا کــه هـیـچـوقـت عـشـقـت از قـلـبـم بـیـرون نـمـیـره......هـــرگـــز

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:37 | |







دلم چه ساده تو را می خواهد

 

 دلم چه ساده تو را می خواهد

کافی است نگاهم کنی
چشمانت مانند گردابی ست

که تمام هستی ام را به خود می کشاند
ساده میخواهمت
ساده مثل خودم!

 

 

شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:29 | |







اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب..

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب...

اینجا وفتی گم میشوی به جای اینکه دنبالت بگردند

فراموشت میکنند...

اینجا وقتی قهر میکنی به جای اینکه دستهایت

را محکم تر بگیرند شانه هایشان را بالا می اندازند

و میگویند هرطور راحتی...

اینجا دوست دارند کسانی را که در زندگیشان

نقش بازی میکنند و رد میکنند کسانی را که

در زندگیشان نقش دارن...

اینجا وقتی میروی پشتت به جای دست دل تکان میدهند...

اینجا درددلهایت را میشنوند تا یاد بگیرند چگونه

دلت را به درد بیاورند...

اینجا به تاوان دل شکسته شان هزاران دل

خواهند شکست...

اینجا چشمها را هم بشوری جور دیگری هم ببینی باز هم فرقی ندارد...


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:58 | |







برایـــم دعــا کـن یـــعنـــی کـــم آورده ام

 
وقتــــی مــی گویم:

 

 
برایـــم دعــا کـن یـــعنـــی کـــم آورده ام . . .

 

 
یــعنــــی دیــگـــر کـــاری از دست خـــودم

بــرای خـــودم بـــر نــمــی آیــــد !
 

alt


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:12 | |







درد

گفتی ما به "درد" هم نمی خوریم و تنهایم گذاشتی ...

اما من که تو را برای "دردهایم" نمی خواستم


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:39 | |







عکس

 

 

عکسهایم را قیچی میکنم .. نیمه های تو را برای فراموش شدن خاطره ها ،

نیمه های خودم را برای درس عبرت نگه میدارم.


در همه عکسها گوشه ای از من جا میماند ، با تو.

دستی ، پایی ، چشمی ، تنی..

اما کیست که نداند "دلم" را پیش تو جا گذاشته ام.
کنار همه عکسهایت ، یاد هایت ، یادگاریهایت .. "دلم" را هم ضمیمه میکنم.
بعد از اینکه عکسهایت را با عشق تازه ات دیدم باید
وصله های دلم را هم از تو جدا کنم ..

نمی شود در عکس ِدو نفره ، سه دل باشد!!


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:58 | |







انسان(عارفانه های الی)

زیادى خوبى نکن !!!


انسان است، فراموشکار است !!!


  از تنهایى اش که در بیاید تنهایى ات را دور میزند !!


  پشت مى کند به تو , به گذشته اش !!



حتی روزى میرسد که به تو میگوید: شما


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:34 | |







چرا هر که تنها می شود

چرا هر که تنها می شود

یادی از ما می کند

نکند تنهایی از آن من است

نکند آب درون حوض دلم خالی است

نکند آسمانم بوی باران می دهد

نکند همه می دانند

تمام خنده هایم از سر دل رسم می شوند

نکند پی به غم مدفون شده ام برده اند

نکند رسوا شده ام

نکند همه فهمیدند

عشقم قربانی شده است


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:7 | |







پــسر:دُخـتـَر


 

پــسر:ضعیفــه دلــمون بـَرات تـَنگ شـُده بــود. . .اومَــدیم زیارَتت کـُنیـم!
دُخـتـَر:تو بـاز گـُفـتـے ضـَعیفــه؟؟؟

پــسَر:خـُب. . .مَـنزل بـگـَم چـطـوره؟؟
دُخـتَر:وااااےِ. . .اَز دَست تــو!!

پـسَر:باشــه. . .باشــه. . .ویـکتـوریـا خوبــه؟
دُخـتَـر:اَه. . .اَصـلا باهــات قـَهرَم!!

پـسر:باشـه بـابـا. . .تـو عَـزیز مَــنے خـوب شُــد؟. . .آشــتـے؟
دُخـتَـر:آشـتـے . . .راسـتـے گـُفتے دلِـت چـے شـُده؟؟

پـسَر:دلَـم!؟. . .آهـا اَز دیشـَب تـا حـالا یـکَـم پیـچ میــده!!
دُخـتـَر:واقـعـا کـه!

پـسـَر:خـُب چـیـه. . .نـمیگـَم . . . مَــریضـَم اَصـلا. . .خوبــه؟
دُختـَر:لــوووووس!!

پـسر:اِی بـابـا. . .ضَــعیفـه. . .اَگـه اینبــار قَهــر کُـنـے نـازکِـش نـَدارےِ هــا!!
دُخـتـَر:بـازَم گـُفـت ایــن کَلَمــه رو. . .!!

پـسـَر:خُـب تـَقصـیر خودتــه. . .میــدونــے اونــایـے رو که دوســت دارَم اذیـَت میــکُـنَم. . .هــی نُقطــه ضَـعـف مــیدےِ دَستــَم.
دُخــتَر:مَـن اَز دَســت تــو چیــکار کـُنـَم؟؟

پــسَر:شُکر خـُدا. . .!دلــَم پیــچ میخــورد چــون تـو تــَب و تــاب مُــلاقــات تــو بـودَم . . .لیــلــے قـَرن 21مـَن
دُختــَر:چـه دل قـَشـَنگـے داری تــو . . .چـقـَد به سـادگــے دلـِت حـَسـودیم مــیشــه. . .

پــسَر:صـَفـای وُجــودت خــانـوم.
دُختـَر:میــدونـے. . .دلَــم تـنگــه. . .بـَراےِ اون هَــمه پـیاده روی هــامون. . .بـَرای سَرَک

کـشیـدَن تــو مَـغـازه کـتـاب فُـروشـے و وَرَق زَدَن کـتـابـهـا. . .بَـراےِ بـوی کـاغَذ. . .بَـراےِ

شــونـه به شــونـه بـاهـات راه رَفـتـَنو دیدَن نــگـاه حَسـرَت بـار بَـقیــه. . .آخــه هیــچ زَنــےِ مـَردےِ

مــِثل مـَن نـَداره.

پــسـَر:میـدونـَم. . .میـدونـَم. . .مَنَم دلَـم تـَنـگه. . .بـَرای دیــدَن آسِمــون تــو چــشماےِ تــو، بـَراےِ

بـَستَـنیهـاےِ شـاتـوتــے کـه با هَــم میخـوردیــم. . .بــَراےِ خــونـه اےِ کــه تـوےِ خیــال سـاخـتـه

بودیــم و مَن مَـردِش بــودَم . . .
دُختــَر:یــادتـه هَـمیشـه بـه مَـن میگـُفتــے خـاتــون؟؟؟

پسَـر:آره یادَمــه. . .آخـه تو مَـنو یـاد دُختـَرهـاےِ اَبــرو کَـمون قـَجـَرےِ مینداختــے !!دُختــَر:وَلــے مَــن کـه بــور بـودَم . . .

پسـَر:بـاشــه. . .فـَرقـے نمیکــُنـه.
دُخـتـَر:آخ چــه روزهــایـے بـود. . .دلَــم بـَراےِ دَسـتاےِ مـَردونـَت کــه تو دَستـام گـِره میخــورد تَــنـگ

شُــده. . .مَـجنــون مَــن.


پســَر:. . .
دُخـتَر:چــت شـُد؟چــرا چیزےِ نمــیگے؟

پـسـَر:. . .
دُختــَر:نگاه کـُن ببـینــَم. . .!مَـنو نـگاه کــُن.

پــسَر:. . .
دُخــتر:الهـے مـَن بمــیرَم . . .چــرا چــشـمات نـَمنـاک شـُده. . .الهــے مـَن فـَدات بـشَم . . .

پــسَر:خـُدا ن. . .(هـِق هــِق گــریــه)
دُختــَر:چــرا گــریــه میــکـُنـے؟؟؟

پــسـَر:چــرا نـکـُنـم؟؟. . .هــا؟؟
دُختــَر:مـَن دوست نــَدارم مـَرد مَـن گریه کـُنه. . .جــلوی این هــَمـه آدَم. . .بــخـَند دیـگـه. .

بـخـَند. . .زودبــاش بــخـَنـد. . .


پســَر:وقتــے دستــاتو کـَـم دارَم چطــورےِ بخــَندَم. . .کــی اشـکامو کـنار بــزَنـه کـه گــریه نـَکـُنـم؟؟

دُختـَر:اَگـه گــریه کـُنـے مـَنـَم گــریه میـکـُنـما. . .

پسـَر:باشــه . . .باشــه . . .تـَسلیـم . . .وَلـے نمیتــونـَم بخـَندَمـــا. . .
دُختـَر:آفــَرین.حــالا بـگــو کــادو وَلـنتـاین بـَرام چــے خـَریدےِ ؟؟

پسـَر:تـو کـه میــدونـے. . .مـَن از ایــن لــوس بـازیا خــوشَـم نـمیــاد وَلــے امسـال بـَرات کـادوےِ

خـــوبـے آوَردَم.
دُختــَر:چــے؟ . . .زودبــاش بـگـو . . .آب اَز لـَب و لـوچــه ام آویــزون شـُد. . .

پـسـَر:. . .
دُختــَر:باز دوبــاره ساکت شـُدی. . !؟؟؟

پسـَر:برات کــادوووو. . .(هـِق هـِق گــریـه).یـک دَسـته گـُل گـِلایــُل!!

یـک شیشــه گـُلاب!

یــک بـُغــض طــولانـے آوُردَم!!

تـَک عــَروس گــورستـان!!

پـَنج شـَنبه هــا دیگــه خیــابونــها بـدون تـو صـَفایــے نـَداره!!

اینــجا کـنار خــانه ےِ ابـَدییـت مینشینــَم و فاتــحه میخــونـَم.

نــه. . .اَشـک و فــاتـحـه

نـه. . .اَشـکُ و دلتـَنگــے و فاتــحه. . .

نـه. . .اَشــک و دلتـَنـگـے و فاتحه. . .خاطرات نه چندان دور. . .

امــان. . .خاتــون مَــن تو خیـلـے وقتــه کــه. . .

آرام بـخــواب بــانوی کــوچ کـَرده مَــن . . .

دیـگه نــگـَران قـُرصـهـای نَـخوردَم. . .لبـاسهاےِ اتـو نـَکشیده اَم. . .صــورَت پــُف کــَرده اَم اَز

بیخــوابیــم نَـبـاش. . .!

نـِگــران خیــره شـُدَن مـَردُم به اَشکــهاےِ مـَن نـَبــاش. . .!

بــَعد اَز تــو دیــگه مــَرد نیستــَم اگر بخــندَم. . .!


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:53 | |







ديــگـــــــــــری نبــــــــــاشد....

خدايــــــــــــا التمـــــــــــاست مـــــي کنــــــم همــــــه دنيــــــايــــت ارزانـــــــيِ ديگــــران !

ولــــــي... آنــکــــه دنـيــــــايِ من اســــت... مـــــــــــــــــالِ ديــگـــــــــــری نبــــــــــاشد....

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:36 | |







از دنیـــای ِ واقــعـی و نــامــــــــ ــردیــاش !

از دنیـــای ِ واقــعـی و نــامــــــــ ــردیــاش !


پنــــاه آوردیــــم بــه دنیـــــــــــــ ـای ِ مـجــازی !


غــافـل از این کــه ، آســــــــــــــــــــــــــ ــمون ،


هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــمون آسـمونــه ...

alt


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:22 | |







 
ﺍﮔﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻨﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﻦ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻛﺴﻲ ﻣﻴﺸﻲ ؛ ﻛﻪ

ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻲ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﻲ
 
 alt


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:19 | |







کاش می دانستم کیـــست

کاش می دانستم کیـــست
 
آن که  هر شب برایـــــــت
دست قلاب می گیــــــــرد
تا هر شـــــب، خواب را از چشمانم  بپرانی  . .
دیواری کوتاهتــــــــــــر از خواب های من نیافـــتی . .
لعنــتــــــــــــی . .


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:14 | |







گفت از یاد

http://thelovelyend.loxblog.ir/upload/thelovelyend/image/0_275787001297673553_taknaz_ir.jpg

وقتی میرفت بهم گفت تو هم میبرم

                                  

     گفتم کجا؟

                                            گفت از یاد


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:52 | |







از خودم مُتِنَفِــــــــــــرَم

از خودم مُتِنَفِــــــــــــرَم

بــــــــَــرای اینکـــــــه

هنوز به تــــــــــــو فکر میکنم

هنوز نِگـــَـــــــــــــــرانَت می شوم

هنوز دِلتَـــنــــــــگــــــَت می شوم

وَ

هنـ ـ ـ ـوز دوسـتـتـ ـ ـ دارم

از خودم مُتِنَفِــــــــــــرَم

(هستی جون ابجی خودم)

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:27 | |








[+] نوشته شده توسط حجت در 22:19 | |







نقش


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:11 | |







با تو می گویم :

با تو می گویم :

   خداوند از ما انتظار کارهای بزرگ ندارد

بلکه می خواهد ما کارهای کوچک را

 با عشقی بزرگ انجام دهیم

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:8 | |







حالش خیلی عجیب بود

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:7 | |







می خواهم برایت بنویسم

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی…
امّا هیهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی…
از من بریدی و از این آشیان پریدی…

((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم… ))

امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری…
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را…

باور کن…

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد

 

عسلم...کارت پستال درخواستی قاصدک


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:4 | |







باید خیانت کنی

باید خیانت کنی.........!! .......... تا دیوونه ات باشن...!!


باید دروغ بگی...............!!........تا همیشه تو فکرت باشن...!!


باید هی رنگ عوض کنی......!!..............تا دوسِت داشته باشن...!!!!

...
اگه ساده ای ...!!...اگه باوفایی...!!....


اگه یک رنگی...!!.........همیشه تنهایی

 

 

حباب...


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:48 | |







اونی که واقعا دوستت داشته باشه

 
اونی که واقعا دوستت داشته باشه
 

 
شاید اذیتت هم بکنه ولی هیچ وقت عذابت نمی ده
 

 
شاید چند روزی هم حالتو نپرسه ولی همه حواسش پیشه توئه 
 

شاید باهات قهر هم بکنه ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمی کنه
 

خیلی داغونم...


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:47 | |







خدایا ...............

خدایا آلودگی آدم ها از حد هم گذشت...

چرا دنیا را چند روزی تعطیل نمی کنی...؟؟؟؟؟

 

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:36 | |







سر میز شام یادت که می افتم

 

 

بغض می کنم...

 

 

اشک در چشمانم حلقه می زند و

 

 

 هر بار اطرافیان با تعجب نگاهم می کنند...

 

 

و من با خنده ای جان فرسا می گویم:

 

        چقدر داغ بود ...

 

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:32 | |







نـشـانــی ام عـوض نـشـده

نـشـانــی ام عـوض نـشـده

هـنــوز در هـمـیــن خـانــه ام!

فـقــط دیـگـــر

زنـدگـــی نـمــی کـنـــم !

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:58 | |







درد مــــــرا شمعـــــی می فهمـــــــد ...

درد مــــــرا شمعـــــی می فهمـــــــد ...

کـــه بـــرای دیـــــدن یـــک چیـــــز دیــــــگــــر

آتـشـــــــش زدنـــــــد ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:53 | |







عاشقونه

عاشقونه من مینویسم برات از بی کسیم

خبر می دم بهت ازقصه های دلواپسیم

چشم من به چه شوقی به هوای تو بارونیه

تپش قلب من فقط با یاد تو موندنیه

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:47 | |







دنیای آدم برفی ها دنیای ساده ایست..
اگر برف بیاید هست..
اگر برف نیاید نیست..
مثل دنیای مــن..
اگر تــو باشی هستم..
اگر نباشی…..!


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:44 | |







زندگی یعنی

زندگی یعنی همین امروز همین حالا

یعنی در آغوشت تا همیشه تا فردا

زندگی یعنی نگاه تو

کوک کردن قلبم با صدای تو

دل دادن به آهنگ دل پاکت

سرور و عشق در فضایی ساکت

زندگی یعنی همین دم

که از دلتنگم

می دانی

از این حسم عشق را می خوانی

زندگی یعنی داشتن قلب پرستو

در این وادی پست و ناهنجار تو در تو


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:40 | |







يكى از

يكى از سخت ترين كاراى دنيا
اينه كه به ديگران توضيح بدى
الان دقيقأ چه مرگته !!

[تصویر:  farzadfath.jpg]!


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:13 | |







نمی دانم چند روزی هست

 

 نمی دانم چند روزی هست

 

     حرفهایم به جای اینکه از گلویم بیاید

 

               از چشمانم می آید......

      شور است طعم نبودنت                                 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:8 | |







چـــادر امامــزاده

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

[+] نوشته شده توسط حجت در 14:4 | |







حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم


همیشــــه دلتنگی
به خاطر نبـــــــودن شخصی نیست
گاه به علت حضور کسی در کنارت استـــــــ
که حواسش به تــــــــو نیستــــــــ


لعنت به تو اي “دل”

که هميشه جائي جا مي ماني

که تو را نمي خواهند…



آنکــه دستــــ ـش را امروز اینــ ـقدر محـــکم گرفتــه ای
دیروز عاشـــــــــــ ـ ـ ـق مــن بود
دســتانت را خــسته نکن محکــم یا آرام
فردا تو هــم تنـ ـهایـی...


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:52 | |







میدانستم عاشق بارانی ،

 

میدانستم عاشق بارانی ،

 

 

آنقدر اشک ریختم تا خورشید بتابد بر روی سیل اشکهایم ،

 

 

تا اشکهایم ابر شود و باران ببارد

 

 

این اشکهای من است که بر روی تو میبارد

 

 

آسمان با دیدن چشمهای من می نالد

 

 

عشق همین است و راه آن نفسگیر

 

 

باز هم میخواهم عشق را با تمام دردهایش،

 

 

دردهایی که درد نیست چون دوایش تویی

 

 

خیالی نیست دلتنگی ها و بی قراری هایش، چون چاره اش تویی

 

 

عزیز من تویی، در راز و نیازهایم تنها تویی

 

 

با تو بودن یعنی همین ،

 

 

یعنی من عاشقم بیشتر از تمام عشقهای روی زمین

 

 

عزیزم خیلی دوستت دارم ، تنها همین احساس است که در دل دارم

 

 

این کلام جاودانه را از من بپذیر ، در روزی که قلبم درونش غوغاست ،

 

 

این احساس صادقانه را از من بپذیر ، در روزی که حال من حال خودم

 

نیست

 

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:46 | |







تنهایی را دوست دارم

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم

تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست

تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کردم

تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست

تنهایی را دوست دارم چون در خلوت تنهاییم در انتظار خواهم گریست و هیچ کس اشک هایم را نمیبیند

اما از روزی که با تو آشنا شدم

از تنهایی بیزارم چون تنهایی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون فضای غم گفته سکوتم تو را فریاد میزند

از تنهایی بیزارم چون به تو وابسته ام

از تنهایی بیزارم چون با تو بودن را تجربه کرده ام

از تنهایی بیزارم چون خداوند هیچ انسانی را تنها نیافریده است

از تنهایی بیزارم چون خداوندتو را برایم فرستاد تا تنها نباشم

از تنهایی بیزارم چون هر وقت در تنهایی گریه می کنم دستان مهربانت را برای پاک کردن اشک هایم کم میاورم

از تنهایی بیزارم چون شیرین ترین لحظاتم با تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون مرداب مرده ی تنم با آفتاب نگاه تو جان میگیرد

از تنهایی بیزارم چون کویر خشک لبانم عطش باران محبت لبانت را دارد

از تنهایی بیزارم چون به قداست شانه هایت ایمان دارم.

از تنهایی بیزارم چون تمام واژه های شعرم با تو بودن را فریاد میزند.

از تنهایی بیزارم چون هیچگاه تنهایی را درک نکرده ام

همیشه… همه جا… در هر حال… حضورت را در قلبم حس کرده ام پس بگذار با تو باشم

و عاشقانه در آغوش پر مهر تو بمیرم تا همیشه ماندگار باشم. پس تنهایم نگذار…


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:33 | |







گرچه ویرانم ولی از این نیست که مینالم

 

گرچه ویرانم ولی از این نیست که مینالم

 

ناله هایم از نامردی روزگار است

 

شکستن دلم تقصیر روزگار است، میدانم

 

آن یار و دلبر من یاورم بود تا قیامت

 

دست روزگار ما را جدا کرد، از این حیرانم

 

نمیدانستم که یک روزی تنها شوم

 

دیگر این تنهایی پابرجاست، گریانم

 

گریه هایم انقدر تلخند که حتی

 

دشمنم هم به حالم میگرید، وای بر حالم

 

دل شکسته را بیش از این تدبیری نیست

 

تدبیر من تقدیرم هست، چاره ندارم

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:19 | |







تو منو سوزوندی و رفتی...

تو منو سوزوندی و رفتی...                        عشقو ازم گرفتی و رفتی....


ندونسی که چی می کشم...                        هرچی خواسی گفتی و رفتی...



امشب یه نفر از پیشتون پرکشید...

سمت اسمونی که خدا توش هس...خدایی که تنهات نمیزاره...

خدایی که دلتو نمیکشه...خدایی که عشقو ازت نمیگیره...

خدایا دوست دارم...

یه روزی جای کلمه ی خدا اسم تو بود...


نمیدونسم تو امروز دلمو میشکونی...

نمیدونسم منو تو بی کس ترین دنیا تنها میزاری و میری...


خیلی پشیمونم از خودمو تو...از لحظه ی با هم بودنمون...از لبخندی که بهت میزدم...


ولی دیگ حالا اون لبخندو نمیبینی...

چون صورتم دیگ پیش تو نیس...

زیره خاکه...

 

کارت پستال درخواستی طراحان



[+] نوشته شده توسط حجت در 18:53 | |







حس عجیبی دارم...

انگار خیلی از من دور شدی...

امروز دیدمت درس زمانی که تومنو نمیدیدی...

قلبم لرزید...

چشمات...

یادش دیونم میکنه...


یاد لحظه ای که تو آغوش من بودیو بوسیدنشون شیرین بود برام...

نمیدونم شاید رد لب های کس دیگ روشون باشه...

نفسمو توسینم حبس کردم تا جلو بغضمو بگیرم...

دویدم طرفت که نگاتو از من نگیری...


بی دلیل صدات زدم: نرو...

ولی لابه لای جمعیت تورو گم کردم...


احساس درد کل وجودمو گرفته...

چراغ های راه روی بیمارسان پشت سر هم رد میشن و من اسم تورو زمزمه میکنم:

نرو تنهام نزار...

دکترا داد میزن ببرینش اتاق عمل...

ولی دیگ خیلی دیر شده...


جونی عاشق با قلبی خسته درغروب غمگین با مرگی سخت و در حصرت دیدن عشقش چشم از

دنیای بی کسی و غریبی بست و سمت آسمون پرکشید...



تسلیت قلب صبورم دیگ اون دوست نداره...

شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:51 | |







پشت سرم

پشت سرم را نگاه میکنم

شاید هنوز یک نفر منتظر من باشد...

اما افسوس همه کاسه بدست منتظر رفتن من هستن..


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:26 | |







خدا حافظ

خدا حافظ اي آرام و قرار موقتِ من خدا مي داند چقدر سخت است گفتنش مثل عذابِ مردن به دنبالت گريه نمي كنم مسافر من خودت گفتي بچگي نكن به خاطر من به بدرقه ات هم نمي آيم عزيز خسته دلم از رفتنت بد جوري شكسته تو نمي ماني روياهاي خوبم اما من فقط به تو مي گويم فقط براي تو مي خوانم فقط براي تو مي نويسم از رنجي كه مي برم از دردي كه دارم تو مي روي و مرا در غربتِ غمگين شب براي چيدن ستاره اي، تنها مي گذاري مي دانم شايد تو دوست داري من مجنون شوم آواره شوم اما من زندگاني صحرايي نمي خواهم، نمي توانم تو مي روي و يك بغض كال در گلو جلوي آوازم را مي گيرد نمي توانم تو را فرياد بزنم گلبرگِ آخرين اميد در قلبم مي ميرد تو مي روي و نمي داني انتظار چقدر سخت است چقدر سخت است منتظر كسي باشي كه هيچ وقت فكر آمدن نيست مهمان عزيزي باشي كه فانوس خانه اش روشن نيست چقدر سخت است آدم را از آرزوهايش دور كنند او را به مسير ناخواسته اي مجبور كنند چقدر سخت است دست نوشته هايت را نخوانده خاك كنند اسمت را از خاطره ها پاك كنند چقدر سخت است كه به نام عشق فريبت دهند با بي احتراميها بهانه دستِ رقيبت دهند تو مي روي و نمي داني من به تو عادت كرده ام اگر يك شب برايم لالايي نخواني در خود مي شكنم نمي داني شكستن چقدر سخت است آنكه نشكسته چقدر خوشبخت است اگر مي خواهي من بشكنم اگر مي خواهي از ماندن حرف نزنم برو حرفي نيست هميشه براي رفتن بهانه زياد است آنچه مي ماند يك دنيا غصه و ياد است يادت باشد براي آمدن هم بهانه اي هست خواستي بيايي، چشم اتنظارت ديوانه اي هست برو قبل از اينكه وجودم از هم بپاشد شايد عشق تو جاي ديگر پيش كسي بهتر باشد برو اما فراموشم نكن اين ديوانه خود را به خاطر بسپار دنيا همين امروز و فردا نيست مرا نكن همبازي روزگار برو مگذار آن روزها يادت برود قصه آشنايي ما اندازه يك آه كوتاه و پژمرده شود برو سعي نكن بفهمي چقدر دلواپس چشمهاي توام چه كنم، دست خودم نيست آخر هنوز هم عاشق دل بيوفاي توام مي دانم دوستم نداشتي و نداري مي دانم در آزارم سنگ تمام گذاشتي و مي گذاري چه مي شود كرد يادت باشد دلم را شكستي و سر بلند مي روي آنجا ديگر دلي را نشكن و سربلند برگرد برو اما من در امتداد هر بهانه، بهانه ات را مي گيرم نمي دانم مهمان نوازي ات سر جايش هست يا نه اما من كوچه به كوچه سراغ خانه ات را مي گيرم برو اما به كسي نگو با من چه كردي نمي خواهم ته دل بگويند چه نامردي نگو ديوانه بود سرزنشت مي كنند نگو حقش بود ظالمت مي كنند نگو عشق ما از اول اشتباه بود مي گويند رفيقش نيمه راه بود نگو دست محبتش را رد كردي مي گويند به خودت بد كردي نگو زندگيش تباه شد مي گويند براي تو گناه شد نگو مرا براي بازي انتخاب كردي مي گويند پلهاي پشت سرت را خراب كردي نگو كارش گذشته از كار مي گويند دعا زود مستجاب مي شود با حال زار نگو نمي خواهمش آدم زياد است مي گويند اين حرف آدمهاي بد نهاد است نگو سكوت كرد هرچه تهمت شنيد مي گويند شيطان را در چشمهاي تو ديد نگو بيچاره بود و بيچاره ترش كردي مي گويند نگاه در چشم ترش كردي؟ نگو زندگيش را گرفتم نه به تو تقديم كردم هديه بود نگو ناقابل بود هرچه بود پيشكش دل بود


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:41 | |







شـایـدم تـوی نگـاهــت دیگـه جایی واسـه مـن نـیــسـت

وقـــتــی ایـن شـــعــرو شــنـیـدی نـمـیدونم کـه کـجـایی

 نـمـیـدونـم اونــجــا گــیــری یـا دلـت مـیـخــواد بـیـایــی

 نـمـیدونـم که هــنـورم تـنـها عــشــق تـو مــن هــسـتـم

یـا کـه ایـن مـنـم کـه تـنـهــا تـوی حـسـرتـت نــشــسـتم

شـایـدم تـوی نگـاهــت دیگـه جایی واسـه مـن نـیــسـت

کـاشـکـی حـس میکردی اینجا چقدرجای تو خالـیــسـت

شـایـد ایـن فـاصله ها بود که چـشا تو روی مـن بــســت

نـمـیـدونـم تـوی قـلــبـت هــنـورم جـایـی بـرام هـــســت

نـمـیدونـم کـجـا هــســتـی اونـجـا  آســمـون چــه رنگــه

اونـجـا مـثـل ایـنـجـا عــشــق وعاشـقـی چـقـدر قــشـنگه

بـی تــو مــن ایـن ســر دنـیـا دل خــوشـم به ایـن تـرانـه

مـیـنـویـسـم واسـه برگـشت شاید این شعـر شعـر حالـه

شـــنـیـدم گــفــتـی تــو غـربــت دلــت  ارهــمـه بــریـده

پــس کجا مـونـدی که چـشـمات چــشـم خـیسـمـونـدیـده

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:39 | |







از ابجی هستی(sarmayesokoot.loxblog.com)

| دفتر عشـــق كه بسته شـد


| دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم


| خونـم حـلال ولـی بـــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــدون


| به پایه تو حــروم شـــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــدم


| اونیكه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــود

| بد جوری تو كارتو مونـــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــد


| برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــت


| حالا باید فاتحه خونـــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــد


| تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــو


| بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــد زدم


| غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــت


| بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــدم


| از تــــو گــــله نمیكنـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــم


| از دســـت قــــلبم شاكیــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــم


| چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــودم


| چــــــــراغ ره تـاریكــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــیم


| دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــن


| فردا بـه آفتاب وا بشــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــه


| چه خوب میشه تصمیم تـــــــــــــــــــــــــــــ ـــو


| آخـر مـاجرا بـــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــشه


| دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه

| بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو


| ازاون كه عاشقـــت بود


| بشنواین التماسرو


| ...............


| .........


| ....


|.


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:30 | |







از خودمه

چه زود فراموش میشن ادمها وقتی دیوارها بلندتر از انها میشود وچقدر غمیگین وقتی میرسی اونور دیوار ببینی کسی

منتظرت نیست


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:1 | |