مردمان خیشان شنید این قصه را
قصه پر درد و رنج و غصه را
قصه مرد سیاه و سر نو شت
قصه دنیا و بازی های زشت
روزگاری در یکی از خانه ها
کودکی آمد به دنیا رخ سیاه
بود از اول بخت بد همراه او
پر ز درد و رنح گشت دنیای او
گشت مادر را به سینه شیر خشگ
پس بخورد از بهر روزی شیر خشگ
بعد از اندی باب خود از دست داد
زین همه جور زمان فریاد و داد
کودکی را طی نمود طفل بی پدر
آمد ش نا گه به خانه نا پد ر
گشت آغاز بهر او روزی چوشب
صو رتش نیلی تنش شد پر زتب
در بهار و تیرو مهرو در زمستان
آرزو میکر د مرگ خود ز یزد ان
این عذاب و رنج را باعث که بود
با ید ش نا گفت همین اندازه بود
ترک تحصیل بایدت شاگرد ساعی
نا پدر گفتا به او خواهی نخواهی
آرزوها یش همه بر باد رفت
چونکه درسش ر ا نخواند حتی به هفت
روزگار بگذشت بهرش هم چنان
کود کی رفت و بشد مردی جوان
عاقبت آن نا پدر د یو چو نون
رفت از خا نه به دستوری برو ن
گشت مایل آن جوان بر دختری
دختری از خوشگلی هم چون پری
نا شدش قسمت برفت از دست یار
بهر عشقش گریه کرد او زار زار
آمدش وقت نظام و جنگ و رزم
بهر خدمت عزم خود را کرد جزم
او نخورد در زندگی نان حرام
شد جوا نمردی ز بهر او مرام
یار مظلوم است و خصم ظا لمین
تا بد نیا هست او سازد چنین
گشته عاشق او کنون ای مردمان
عشق او همتا ندارد در جهان
عا شق لیلی شده مجنون ما
لیلی اش از بهر او شد
|