نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





چیزی نمی تونم بگم، قراره از من بگذری

چیزی نمی تونم بگم، قراره از من بگذری

چیزی نگو می فهممت ، باید از این خونه بری

چند سال از امشب بگذره؟ ، تا من فراموشت کنم!

تا با یه دریا تو خودم، خاموش خاموشت کنم

تنهاییامو بعد از این، با قلب کی قسمت کنم؟

واسه فراموش کردنت، باید به چی عادت کنم؟

تو باید از من رد بشی، من باید از تو بگذرم

کاری نمی تونم کنم، باید بیفتی از سرم

بعد از تو باید با خودم، تنهای تنها سر کنم

یک عمر باید بگذره، تا امشب و باور کنم

چند سال از امشب بگذره؟، تا من فراموشت کنم

تا با یه دریا تو خودم ، خاموش خاموشت کنم

چند سال از امشب بگذره؟ ، با من یکی هم خونه شه

احساس امروزم به تو ، تنها یه شب وارونه شه

عروسك پارجه اي

[+] نوشته شده توسط حجت در 6:45 | |







من دلم میخواهد

8tqvp1gqli4ypl58lpa.jpg

من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند ارام گل بگو گل بشنو هر کس میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست شرط ان داشتن یک دل بی رنگ وریاست بر درش برگ گلی می کوبم وبه یادش با قلم سبز بهار می نویسم ای دوست خانه دوستی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:33 | |







http://lovebirds50.blogfars.com/fotofiles/1/80229.jpg


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:56 | |







تو را که دارم دنیا مال من است

حرفام و باور کن...

تو را که دارم دنیا مال من است
دیگر آرزویی ندارم ، همان یک آرزوی من ، همیشه با تو بودن است
صدای تپشهای قلبم ، هنوز باور ندارم که عاشقم
هنوز باور ندارم که بدون تو هیچم
اگر تو نباشی ...
آری عزیزم ... میمیرم
تو را که دارم ، عشق را با تمام وجود حس میکنم
لطافت عشق را لمس میکنم ، برای چند لحظه نفس را در سینه حبس میکنم
و یک نفس فریاد میزنم عشق من دوستت دارم
نمیدانم باور کرده ای که تنها تو را دارم
باز هم میگویم عزیزم ، تو آنقدر خوبی که من لیاقت تو را ندارم
درهای قلبم را بر روی همه بسته ام
هنوز در شور و شوق این عشق به حقیقت پیوسته ام
وقتی که فکر میکنم که با توام
نه معنی تنهایی را میدانم و نه حس میکنم که خسته ام
اینک که دارم برایت از احساسم نسبت به تو مینویسم
میدانم لحظه ای که آن را برایت میخوانم تو با شنیدن این احساس اشک میریزی
پس همین حالا خواهش قلبم را بپذیر و اشک نریز ،
اینها همه حرف دلم بود عزیز
من که گفتم اشک نریز ، پس چرا اینک چشمهایت شده خیس؟
قطره های اشکت بر روی قلبم ریخته
قلبم با تمام وجود طعم شیرین عشق را با تو چشیده
نمیدانی چقدر خاطر تو برایم عزیزه
تا به حال یار وفاداری را مانند تو ندیده
تو را که دارم دنیا مال من است،
دیگر آرزویی ندارم چون همان یک آرزویم که تو بودی به حقیقت پیوسته است!


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:53 | |







دعا میکنم

دعا میکنم هیچ گاه چشمان زیبای تو را

در انحصار قطره ای اشک نبینم

و تو برایم دعا کن ابر چشمانم همیشه برای تو ببارند

دعا میکنم لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

وتو برایم دعا کن که هرگز بی تو نخندم

دعا میکنم دستانت که وسعت اسمان و پاکی دریا

و بوی بهار میدهندهمیشه از حرارت عشق گرم باشد

و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در

دستی بجزدست تو گره ندهم

من برایت دعا میکنم که گل وجود نازنینت

هیچگاه پرمزده نشود

برای شاپرکهای باغچه خانه ات دعا میکنم

که بالهایشان هرگز محتاج مرهم نباشد

من برای خورشید اسمان زندگیت دعا میکنم که هرگز غروب نکند

بدان در اسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

دعا کن که خورشید اسمان زندگیم هیچ گاه غروب نکند


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:45 | |







تـــــــــــو


مهربانی ات را که جمع کنم با ثانیه هایم

زندگی رنگ خوابهای کودکی را
می گیرد٬
می بینم پروانه ی لبخند را
که سرک می کشد از پیله اش
...
به هوای تو٬
خانه می سازد روی لبهای من.
مهربانی ات را که کم کنی از رویاهایم٬
سیر می شوم از خودم٬
خاطره هایت را می شمارم٬
با انگشتانی که همیشه
کم می آیند برای حساب کردنت.
بودنم که مقابل نبودنت
قرار گیرد...
ادامه نمی دهم دیگر٬
من می مانم و معادله ای که حل نمی شود
من باشم و برای تو...نه؟
این نامساوی هرگز به جواب نمی رسد


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:40 | |







گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:16 | |







گفتی از چهره ی ماتم زده ی غم بنویس !!

گفتی از چهره ی ماتم زده ی غم بنویس !!

گفتی از ناله در این نامه فراوان بنویس !!

گفتی و رفتی و جستی و ندانستی تو

که من از روز ازل بسته به زنجیر تو ام

شبم از غم ، غمم از تو و تو گفتی بنویس !!!

غم از این غم که ندارد ثمری هر سخنی

و از این غم بسیار

که نخواندست کسی از ورقی  … !!

گفتی از آنچه تو داری بنویس ؛

گفتی از آنچه تو خواهی بنویس ؛

گفتی از آنچه تو دانی بنویس ؛

گفتم از غم بنویسم که چرا

کانچنین موج خموشی به تن آزرده مرا ؟؟!!

گفتم و رفتم و جستم و ندانستی تو ،

غم من آنچه تو می پنداری نیست !!!

http://tina-afshar.persiangig.com/image/akshaye%20asheghaneh/145%20che%20goyam%20az%20dele%20shekasteh.jpg

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:19 | |







همین یک شب

 

همین یک شب جایمان را عوض کنیم،من معشوقه می شوم و تو عاشق

باش،من خیانت می کنم و تو فراموش کن

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:8 | |







وقـــتــی ایـن شـــعــرو شــنـیـدی نـمـیدونم کـه کـجـایی

وقـــتــی ایـن شـــعــرو شــنـیـدی نـمـیدونم کـه کـجـایی

 نـمـیـدونـم اونــجــا گــیــری یـا دلـت مـیـخــواد بـیـایــی

 نـمـیدونـم که هــنـورم تـنـها عــشــق تـو مــن هــسـتـم

یـا کـه ایـن مـنـم کـه تـنـهــا تـوی حـسـرتـت نــشــسـتم

شـایـدم تـوی نگـاهــت دیگـه جایی واسـه مـن نـیــسـت

کـاشـکـی حـس میکردی اینجا چقدرجای تو خالـیــسـت

شـایـد ایـن فـاصله ها بود که چـشا تو روی مـن بــســت

نـمـیـدونـم تـوی قـلــبـت هــنـورم جـایـی بـرام هـــســت

نـمـیدونـم کـجـا هــســتـی اونـجـا  آســمـون چــه رنگــه

اونـجـا مـثـل ایـنـجـا عــشــق وعاشـقـی چـقـدر قــشـنگه

بـی تــو مــن ایـن ســر دنـیـا دل خــوشـم به ایـن تـرانـه

مـیـنـویـسـم واسـه برگـشت شاید این شعـر شعـر حالـه

شـــنـیـدم گــفــتـی تــو غـربــت دلــت  ارهــمـه بــریـده

پــس کجا مـونـدی که چـشـمات چــشـم خـیسـمـونـدیـده

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:6 | |







عشق زمانی است

http://www.gohardasht.com/uploaded/_ACACFD60-E7BF-4411-A61E-848AA70415CF_.jpg

عشق زمانی است که نتوانی به چیزی جز او فکر کنی

عشق زمانی است که دستش را در دست داری و آغاز آشنائیتان را به یاد نمی آوری

عشق زمانی است که فقط برای اینکه با او باشی وقت زیادی را برای خرید با او مصرف می کنی و از آن لذت می بری

عشق زمانی است که هر وقت خبر جالب یا غم انگیزی می شنوی به اولین کسی که دوست داری بگویی اوست.

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:49 | |







یکی هست

یکی هست  تو قلبم که هرشب واسه اون می نویسم و اون خوابه

نمی خوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه

یه کاغذ  یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه

یه نامه  که خیسه  پر از اشک و کسی بازم اون نمی خونه

یه روز همین جا  توی اتاقم  یه دفعه گفت داره میره

چیزی نگفتم  اخه نخواستم دلش غصه بگیره

گریه میکردم  در که می بست  میدونستم که می میرم

اون عزیزم بود  نمی تونستم جلوی راهش بگیرم

می ترسم  یه روزی  برسه که اون نبینم بمیرم تنها

خدایا  کمک کن  نمی خوام بدونه دارم جون می کنم اینجا

سکوت  اتاق  داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار

دوباره  نمی خواد  بشه باور من که دیگه نمی یاد انگار

http://www.gohardasht.com/uploaded/_EBE8F3B4-2C67-4FC6-A707-BA2C4154134C_.jpg


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:47 | |







زندگی

زندگی بافتن یک قالیست،نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی...
نقشه را اوست که تعیین کرده،
تو در این بین فقط می بافی،
نفشه را خوب ببین...نکند آخر کار قالی زندگیت

 

را نخرند!!!


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:37 | |







من پذیرفتم شکست خویش را

من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:36 | |







کاش هرگز

کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت رابخورم ...

کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی

دیدن یک لحظه فقط یک لحظه

از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم ...

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد ...

تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند ...

کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با

خود نگویم : " آخه او که میدونست چقدر دوستش دارم

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:34 | |







عشق، غریب ترین واژه

عشق، غریب ترین واژه

وقتی طراوت باران                زیر نگاهت یخ می زند

ماهی ها به دنبال آخرین حبابند

و عشق...          غریب ترین واژه ی زمینی

توی دستان خوشکیده تو       جان می دهد

تنـها آخرین نفس حس پرواز دارد

خود را آماده کن برای کوچ بی انتها

تو تنها پرستوی زمستانی

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:32 | |







بهت نمی گم دوسِت دارم

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم

http://fc04.deviantart.com/fs6/i/2005/026/9/a/__Alone___by_sammigurl61190.jpg


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:13 | |







خانه ی خداست

قلب من خانه ی خداست... ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم خداوند اینجاست اشکهای مرا پاک می کند...چون... قلب من خانه ی خداست ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم خداوند هست و مرا بلند می کند... چون... قلب من خانه ی خداست شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون... قلب من خانه ی خداست خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم خداوند همواره با من است...چون... قلب من خانه ی خداست...


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:9 | |







مردوفرشته ها

روزي مردي خواب عجيبي ديد. ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي انها نگاه مي كند . هنگام ورود دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند وتند تند نهمه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند باز مي كنند و انها را داخل جعبه هايي مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد: شما داريد چكار مي كنيد؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خداوند تحويل مي گيريم . مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذ هايي را داخل پاكت مي كنند و انها را توسط پيكهايي به زمين مي فرستند . مرد پرسيد :شماها چكار مي كنيد ؟ يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم . مرد كمي جلوتر رفت ويك فرشته را ديد كه بيكار نشسته . مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چه مي كنيد وچرا بيكاريد؟ فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي عده ي بسيار كمي جواب مي دهند . مرد از فرشته پرسيد :مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسيار ساده فقط كافيست بگويند:خدايا شكر


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:7 | |







بارالها

بارالها! در پیشگاه تو ایستاده‌ام، و دست‌هایم را به سوى تو بلند كرده‌ام، آگاهم كه در بندگى‌ات كوتاهى نموده و در فرمانبرى‌ات سستى كرده‌ام، اگر راه حیا را مى‌پیمودم از خواستن و دعا كردن مى‌ترسیدم ... ولى پروردگارم! آن گاه كه شنیدم گناهكاران را به درگاهت فرا مى‌خوانى، و آنان را به بخشش نیكو و ثواب وعده مى‌دهى، براى پیروى ندایت آمدم، و به مهربانى‌هاى مهربان‌ترین مهربانان پناه آوردم. و به وسیله پیامبرت كه او را بر اهل طاعتت برترى داده، و اجابت و شفاعت را به او بخشیدى، و به وسیله برترین زن، و به فرزندانش، كه پیشوایان و جانشینان اویند، و به تمامى فرشتگانى كه به وسیله اینان به تو روى مى‌كنند، و در شفاعت نزد تو، آنان را كه خاصان درگاه تواند، وسیله قرار مى‌دهند، به تو روى مى‌آورم. پس بر ایشان درود فرست، و مرا از دلهره ملاقاتت در امان دار، و مرا از خاصّان و دوستانت قرار ده، پیشاپیش، خواسته و سخنم را آنچه سبب ملاقات و دیدن تو مى‌شود قرار دادم اگر با این همه، خواسته‌ام را رد كنى، امیدهایم به تو به یأس مبدّل مى‌گردد، همچون مالكى كه از بنده خود گناهانى دیده و او را از درگاهش رانده، و آقایى كه از بنده‌اش عیوبى دیده و از جوابش سر باز مى‌زند . واى بر من اگر رحمت گسترده‌ات مرا فرانگیرد، اگر مرا از درگاهت برانى، پس به درگاه چه كسى روى كنم؟ اما... اگر براى دعایم درهاى قبول را گشوده، و مرا از رساندن به آرزوهایم شادمان گردانى، چونان مالكى هستى كه لطف و بخششى را آغاز كرده، و دوست دارد آن را به انجام رساند، و مولایى را مانى كه لغزش بنده‌اش را نادیده انگاشته و به او رحم كرده است. در این حالت نمى‌دانم كدام نعمتت را شكر گزارم؟ آیا آن هنگام كه به فضل و بخششت از من خشنود شده، و گذشته‌هایم را بر من مى‌بخشایى؟ یا آن گاه كه با آغاز كردن كرم و احسان بر عفو و بخششت مى‌افزایى؟ پروردگارا! خواسته‌ام در این جایگاه، یعنى جایگاه بنده فقیر ناامید، آن است كه: گناهان گذشته‌ام را بیامرزى، و در باقیمانده عمرم مرا از گناه بازدارى، و پدر و مادرم را كه دور از خانه و خانواده و غریبانه در زیر خاك‌ها خفته‌اند، ببخشى . تنهایى‌شان را با انوار احسانت از بین ببر، و وحشتشان را با نشانه‌هاى بخششت به انس بدل كن، و به نیكوكارشان دم به دم نعمت و شادمانى بخش، و به گناهكارشان مغفرت و رحمت عطا كن، تا به لطف و مرحمتت از خطرات قیامت در امان باشند، به رحمتت در بهشت ساكنشان گردان، و بین من و آنان در آن نعمت گسترده شناسایى برقرار كن، تا مشمول شادمانى گذشته و آینده شویم. آقایم! اگر در كارهایم چیزى سراغ دارى كه مقامشان را بالا مى‌برد و بر اكرامشان مى‌افزاید، آن را در نامه اعمالشان قرار ده، و مرا در رحمت با آنان شریك كن، و آنان را مشمول رحمتت بگردان، همچنان كه مرا در كودكى تربیت كردند....


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:4 | |







دختر کوچک

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد. زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: "چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟" دخترک پاسخ داد: "من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!" باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:0 | |







روز اول آشنایی یادته....

روز اول آشنایی یادته....

برام شعرعاشقانه میخوندی یادته....

من که برات بودم عزیزترین یادته.....

سرمو رو شونه هات میذاشتم یادته....

دست های مهربونت رو روی صورتم می کشیدی یادته....

بهم میگفتی تو تنها عشقمی یادته....

همیشه من تنها آرزوت بودم یادته....

بهم میگفتی توی قلب من جز تو کسی راه نداره یادته....

میخوام تموم حرفاتو فریاد بزنم...(*بگم بی وفا یادته*)

تو تمام وجودت که الآن از سنگ شده منو تنها میذاری...

مگه تو دل نداری....وجدان نداری....

اینو بدون دل من بازیچه نبود...

آره من مثل عروسکی اسباب بازی تو شدم...

تو منو بازی دادی...چه جور به خودت اجازه دادی...

با رفتنت غرورمو بشکنی...

باشه برو....من تنهایی رو بعداز تو دوست دارم...

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:59 | |







آرزوی باران

آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد...

آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد...

آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند...

آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی...

آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی...

آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی...

می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید...

یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید...

اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید...

 

آرزوی کافی برایت میکنم...

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:58 | |







قطره

 

قطره ، دلش دريا ميخواست ، خيلي وقت بود به خدا گفته بود .

هر بار خدا ميگفت : از قطره تا دريا راهي ست طولاني ،

راهي از رنج و عشق و صبوري .هر قطره را لياقت دريا نيست .

قطره عبور كرد و گذشت ، قطره ايستاد و منجمد شد ، قطره

روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت.

هر بار چيز تازه از رنج و عشق و صبوري آموخت .

تا روزي كه خدا گفت : امروز روز توست ، روز دريا شدن .

و خدا قطره را به دريا رساند .

قطره طعم دريا چشيد و طعم دريا شدن را .

روز ديگر قطره به خدا گفت : از دريا بزرگتر ،

از دريا بزرگتر هم هست ؟

خدا گفت : آري هست ،

قطره گقت : پس من آن را ميخواهم . بزرگترين را ،

بي نهايت را .

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و

گفت : اين بي نهايت است .

آدم عاشق بود و دنبال كلمه اي مي گشت كه

عشقش را توي آن بريزد .

اما هيچ كلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت .

قطره از قلب عاشق عبور كرد .

آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت .

وقتي قطره از چشم آدم چكيد خدا گفت : حالا تو بي نهايتي ،

چون كه عكس من در اشك عاشق است .


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:55 | |







روز ها میگذرند

روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
 
وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند

روزها میگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
 
قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
 
بی صدامیمیرند 
 
روزها میگذرند , که به خود میگویم

گرکسی آمد وبرداشت زلب مهرسکوت

گرکسی آمد و گفت قطعه شعری بسرود

گر کسی آمد واز راه صفا دل ما را بربود

حرفها خواهم زد , شعرها خواهم خواند

بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت

روزها میگذرند

که به خود میگویم

گرکسی آمد و بر زخم دلم , مرحمی تازه گذاشت

گرکسی آمد و بر روی دلم , طرحی ازخنده گذاشت

گرکسی آمد و درخاطر من , نقشی ازخود انداخت

صد زبان باز کنم

قصه ها سازکنم

گره از ابروی هرغمزده ای درجهان بازکنم

من به خود میگویم

اگرآمد آن شخص !!!!!!

من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست

من به او خواهم گفت , تا ابد دردل من مهمانیست

ولی افسوس و دریغ

آمدی نقشی  زخود در سر من افکندی

دل ربودی و به زیر قدمت افکندی

دیده  دریا کردی

عقل شیدا کردی

طرح جاوید سکوت , تو به جای لبخند , برلبم افکندی

دل به امید دوا آمده بود

به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

روزها می آیند

لحظه ها ازپی هم میتازند

من به خود میگویم
 
((
مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب ))
 
من نيستم

آنکه بايد مي بودم ، آنکه بايد باشم

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:54 | |



صفحه قبل 1 ... 55 56 57 58 59 ... 112 صفحه بعد