نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات






[+] نوشته شده توسط حجت در 6:43 | |







ساقی نریز باده که این باده حاضر است

ساقی نریز باده که این باده حاضر است

آن از برای خفتن و این برده خاطر است

حق را طلب به مستی چندی نمیکنم

کان مست به عمری کند و سخت ماهر است

مردان عالمند که به مستان واقفند

آنکو که مست هست به الله ناظر است

قرآن و دین و عترت و ایمان هیچ شد

وقتی که کند دست ز الله کافر است

او رام کرد ریز و درشتش ز بحر ما

دستی که فلک دید و سخن راند شاکر است

پاکش بکن که دیده ی آلوده خوب نیست

عالم که دو رویش یکی بکرد نادر است

ویرانه که هر دم به خرابی رهش سپرد

او بانی ویرانی خود را چو چاکر است

ویران


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:43 | |







سالهاست که معنای این را نفهمیده ام

سالهاست که معنای این را نفهمیده ام

رفت و آمد یا آمد و رفت
آدمها می روند که برگردند، یا می آیند که بروند؟

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:37 | |







ای کسی که رحم می کنی

ای کسی که رحم می کنی بر کسی که بندگانت بر او رحم نمی کنند...

ای کسی که نیاز مندان آستانت را خوار و کوچک نمی کنی ...

ای آن که دست رد به سینه روی آوردگان به بارگاهت نمی زنی ...

ای آن که تحفه های کوچک را می پذیری و سپاس می گویی ...

ای کسی که به هر که به تو نزدیک می شود نزدیک می شوی...

پس راز و نیاز مرا بشنو و دعایم مستجاب گردان و روزگار مرا با ناامیدی به پایان مبر و دست رد به پیشانی من مزن و رفتنم از پیشگاهت و بازگشتم به در گاهت را کریمانه مورد عنایت قرار ده


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:30 | |







هنوز عادت به تنهایی ندارم

هنوز عادت به تنهایی ندارم

 

باید هرجوریه طاقت بیارم

اسیرم بین عشق و بی خیالی

چه دنیای غریبی بی تو دارم

میترسم توی تنهایی بمیرم

کمک کن تا دوباره جون بگیرم

یه وقتایی به من نزدیک تر شو

دارم حس میکنم از دست میرم

نمی ترسی ببینی برای دیدن تو

یه روز از درد دلتنگی بمیرم

تو که باشی کنارم میخوام دنیا نباشه

تو دستای تو آرامش بگیرم

بگو سهم من از تو چی بوده غیر از این تب

کی رو دارم به جز تنهایی امشب

میخوام امشب بیفته به پای تو غرورم

نمی تونم ببینم از تو دورم

دارم تاوان دلتنگی مو میدم

کنار تو به  آرامش رسیدم

بیا دنیامو زیبا کن دوباره

خدایا از تو زیبـــاتر ندیدم


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:29 | |







پيش از اينها فکر مي‌کردم خدا

http://up98.org/upload/server1/01/y/rwtptw0zfh3n37691weh.jpg

پيش از اينها فکر مي‌کردم خدا ، خانه‌اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه‌ها ، خشتي از الماس و خشتي از طلا

پايه‌هاي برجش از عاج و بلور ، بر سر تختي نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکي از تاج او ، هر ستاره، پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او، آسمان ، نقش روي دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنين خنده‌اش ، سيل و توفان ، نعره توفنده‌اش

دکمه پيراهن او، آفتاب ، برق تيغ خنجر او، ماهتاب

هيچکس از جاي او آگاه نيست ، هيچکس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود ، از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي‌رحم بود و خشمگين ، خانه‌اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود ، مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت ، مهرباني هيچ معنايي نداشت

هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا ، از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي‌گفتند: اين کار خداست ، پرس و جو از کار او کاري خطاست

هرچه مي‌پرسي،جوابش آتشست،آب اگر خوردي،عذابش آتشست

تا ببندي چشم، کورت مي‌کند ، تا شدي نزديک، دورت مي‌کند

کج گشودي دست، سنگت مي‌کند ، کج نهادي پاي، لنگت مي‌کند

تا خطا کردي، عذابت مي‌کند ، در ميان آتش، آبت مي‌کند

باهمين قصه، دلم مشغول بود ، خوابهايم خواب ديو و غول بود

خواب مي‌ديدم که غرق آتشم ، در دهان شعله‌هاي سرکشم

در دهان اژدهايي خشمگين ، بر سرم باران گرز آتشين

محو مي‌شد نعرهايم، بي صدا ، در طنين خنده‌ي خشم خدا ...

نيت من، در نماز و در دعا ، ترس بود و وحشت از خشم خدا

هرچه مي‌کردم همه از ترس بود ، مثل از بر کردن يک درس بود

سخت، مثل حل صدها مسئله ، تلخ، مثل خنده‌اي بي‌حوصله

مثل تکليف رياضي سخت بود ، مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا که يک شب دست در دست پدر  ، راه افتادم به قصد يک سفر

درميان راه، در يک روستا ، خانه‌اي ديديم‌، خوب و آشنا

زودپرسيدم:پدر،اينجاکجاست؟گفت:اينجاخانه‌ ی خوب خداست

گفت:اينجامي‌شود يک لحظه ماند،گوشه‌اي خلوت،نمازي ساده خواند

با وضويي دست و رويي تازه کرد ، با دل خود، گفت و گويي تازه کرد

گفتمش،پس آن خداي خشمگين،خانه‌اش اينجاست؟اينجا،درزمين؟

گفت: آري، خانه‌ي او بي‌رياست ، فرش‌هايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي‌کينه است  ، مثل نوري دردل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني ، نام او نور و نشانش روشني

خشم، نامي از نشاني‌هاي اوست ، حالتي از مهرباني‌هاي اوست

قهر او از آشتي، شيرين‌تر است ، مثل قهر مهربان مادر است

تازه فهميدم خدايم، اين خداست ، اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، ازمن به من نزديک‌تر ، از رگ گردن به من نزديک‌تر

آن خداي پيش از اين را باد برد ، نام او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود ، چون حبابي، نقش روي آب بود

مي‌توانم بعد از اين‌، با اين خدا ، دوست باشم، دوست، پاک و بي‌ريا

مي‌توان با اين خدا پرواز کرد ، سفره‌ي دل را برايش باز کرد

مي‌توان درباره‌ي گل حرف زد ، صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت  ، با دو قطره‌، صد هزاران راز گفت

مي‌توان با او صميمي حرف زد ، مثل ياران قديمي حرف زد

مي‌توان تصنيفي از پرواز خواند ، با الفباي سکوت آواز خواند

مي‌توان مثل علف‌ها حرف زد ، با زباني بي‌الفبا حرف زد

مي‌توان درباره هر چيز گفت ، مي‌توان شعري خيال انگيز گفت


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:28 | |







الها رفت و هنوز

الها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران، خبر گمشده ای می جویی
 
راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟



صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

http://up98.org/upload/server1/01/s/6cs2wati9jg001njbn5d.jpg

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:23 | |







نمیدانم چرا

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند

می گویند حساسیت فصلی است

آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم . . .

مهربان رفيقم  ،  تنها رفیقم

har2yema.loxblog.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:21 | |







کوله بارم لبریز از گناه

کوله بارم لبریز از گناه و مملو از نافرمانی توست , در دریای معصیت خود دست وپا می زنم ودر ظلمت خود پریشان , تاریکی سراسر وجودم را در برگرفته , در میان لجن زار شهوات غوطه ورم . پریشان و سرگردان در بیابان وجودم مانده ام , از هر سو صاعقه های گناه و نافرمانی به سویم سرازیرند , شعله هایی از دوزخ گرداگردم را فرا گرفته اند

شیطان مرا به سوی منجلاب گناهان می کشاند از هر سو تند باد گناه و معصیت به سویم وزیدن گرفته , گناهان در قالبی زیبا و فریبنده مرا به خود می خوانند

این دنیای هزار رنگ با رنگ های مسحور کننده خود به گناهم می خواند , شیاطین در تلاشند تا نفری دیگر را بر پیروانشان بیافزایند

در این دنیای فریبنده ودر این ظلمت کده جز تو کسی را ندارم تا به او پناه برم

خدایا

 برگناهان خود معترفم , می دانم گناهکارم , اما تو خود عالمی و می دانی که از روی جهالت مسحور دنیا گشتم

بار الهی 

به در گاه تو پناه آورده ام , بنده ای ضعیف و ذلیلم , کرمی نما و از درگاهت مرانم , تو بزرگی و بخشنده و مهربان , برای گدایی به در گاه غنی تو آمده ام , مایوسم برمگردان

 

 

می دانم ! هرگز مخلوقت را از یاد نمی بری , پس هنگامی که درهای رحمتت را به سوی خلق می گشایی مرا هم نصیبی ده تا بی نصیب از درگاهت بر مگردم

... خدای مهربانم بر این بنده گنهکار رحم نما ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:20 | |







پنجره ها گلافه اند از سنگینی نگاه منتظرم

پنجره ها گلافه اند از سنگینی نگاه منتظرم

اگر نمی آیی

اینقدر پنجره ها را زجر ندهم

چشمهایم به جهنم !


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:18 | |







آنگاه كه غرور كسي را له مي كني

آنگاه كه غرور كسي را له مي كني، آنگاه كه كاخ آرزوهاي كسي را ويران مي كني، آنگاه كه شمع اميد كسي را خاموش مي كني، آنگاه كه بنده اي را ناديده مي انگاري ، آنگاه كه حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي، آنگاه كه خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيري ، مي خواهم بدانم...

دستانت را بسوي كدام آسمان دراز مي كني تا براي خوشبختي خودت دعا كني

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:16 | |







خنده ام میگیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری

خنده ام میگیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری

بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری می گویی

دلمــ برایت تنگ است

یا مرا به بازیــ گرفته ای

یا معنی واژه هایت را خوب نمی دانی

دلتنگـــی ارزانی خودتــــــــ


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:12 | |







خيلي سخته دلی رو که تا دیشب بود یادگاری

خيلي سخته دلی رو که تا دیشب بود یادگاری

صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری

خیلی سخته که نباشه هیچ راهی برای آشتی

بی وفا بشه کسی که جونتو واسش می ذاشتی

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا

می سوزونه گاهی قلبو زهر تلخ بعضی حرفا

خیلی سخته اون کسی که اومدو کردت دیوونه

هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه

خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه

تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه

خیلی سخته که دلی رو با نگات ندیده باشی

وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرونی

از خودت همش می پرسی می شه اون بره زمونی

خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی

اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی

خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی

از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی

می دونم دوسم نداری حتی قد یه قناری

اما عاشقم هنوزم بدون اشتباه نکردم

به چشمای خودت قسم دیگه بهت نمی رسم

وصال تو خیالیه وای که دلم چه حالیه

دل من روی زمینه دل تو رو آسمونه

اونقدر دوست دارم من که فقط خدا می دونه

بعضی قلبا بی ستارن یه ستاره هم ندارن

شاید هم ستاره هاشون مثل ما تو کهکشونه

یادمه پرسیدم از تو که می شه با هم بمونیم

گفتی این که دست ما نیست بذارش دست زمونه

نکنه بری یه روزی با یه قایق از کنارم

واسه ی دلم نذاری نه اشاره نه نشونه

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:58 | |







من اگر نقاش بودم لاله رویی می کشیدم

من اگر نقاش بودم لاله رویی می کشیدم

در کفش خشکیده لب تنگ و سبویی می کشیدم

من اگر نقاش بودم با قلم موی فراست

نکته ای باریکتر از تار مویی می کشیدم

آبروی رفته ای را چاره می کردم به نقشی

آب را در حال بر گشتن به جویی می کشیدم

من اگر نقاش بودم جای مروارید غلتان

اشک را در حال غلتیدن به رویی می کشیدم


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:47 | |







یک نفر دیشب مرا در هم شکست

یک نفر دیشب مرا در هم شکست

بعـــــــــد آمد روبروی من نشست

یک نفـــــر داد اعتمـــادم را به باد

کولـــــه بارم را برای کـــوچ بست

یک نفــــــر دیشب خیانتـــــکار شد

قصــــه های تلـــــــخ را تکرار شد

گرچـــــه زنجیریِّ چشمش بوده ام

علــــــــت آزادی ام اینبــــــــار شد

یک نفـــــــر نادیده ام دیشب گرفت

بوســــــه های نابجا از شب گرفت

آنکــــــــــه دائم مهربانی می چشید

جام بی مهـــــــری میان لب گرفت

یک نفر می گفت مَردم، مَردِ مَرد

آتش گلـــــــــبوسه ام را سرد کرد

دست بر آن میوۀ ممـــــــنوعه برد


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:45 | |







هنوز رو خاکیم

هنوز رو خاکیم یادمان نمیکنند! وای به روزی که خاکمان کنند!

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:45 | |







کاش میشد هیچکس تنها نبود

کاش میشد هیچکس تنها نبود

کاش میشد دیدنت رویا نبود

گفته بودی باتو میمانم ولی

رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

سالیان سال تنها مانده ام

شاید این رفتن سزای من نبود

من دعا کردم برای بازگشت

دستهای تو ولی بالا نبود

باز هم گفتی که فردا میرسی

کاش روز دیدنت فردا نبود ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:43 | |







شبی از پشت یک تنهایی

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
 تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
 دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
 و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد ....
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرتو تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:12 | |







بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:16 | |







رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌

رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌

آرام‌ سیبِ کوچکی‌ افتاد از درخت‌

افتاد پیشِ پای‌ تو، با اشتیاق‌ گفت:

ای‌ روستای‌ شعر تو آباد از درخت،

امسال‌ عشق‌ سهم‌ مرا داد از بهار

آیا بهار سهم‌ ترا داد، از درخت؟

امشب‌ دلم‌ شبیه‌ همان‌ سیب‌ تازه‌ است‌

سیبی‌ که‌ چید حضرت‌ فرهاد از درخت‌

کی‌ می‌شود که‌ سیب‌ غریبِ نگاه‌ من‌

با دستِ گرم‌ تو شود آزاد از درخت‌

چشمان‌ مهربان‌ تو پرباد از بهار

همواره‌ رهگذار تو پرباد از درخت‌

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

آرام‌ سیب‌ کوچکی‌ افتاد از درخت!


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:14 | |







دل انگیز ترین جای دنیاست

دل انگیز ترین جای دنیاست

حریم بازوانت

که امنیّت می بخشد

و نزدیک قلبت

که عشق می ورزد

خاطراتِ آغازُ  ترس از پایان

در آغوشت فرو می ریزد

و دستهایت

که وعدۀ خوشبختی ست

دلم را چون گلی صبحگاهی

به آب می دهند

و ابدیّتی که با خود می برد مرا

به چشمانت می نگرم 

دلت می تابد تا افق های دور

زیبائی می درخشد

و مرا به سفرۀ نوری می خواند

که تو با من عشق را 

 

 در بشقابی از گلُ  لبخند

قسمت می کنی 

و خوشبختی از آنِ من است

وقتی  

به زیبائی رؤیاهایم ایمان دارم 

و

چه کسی تنهاست ؟! 

وقتی لحظه های من از تو

مدام بارانی ست

و در طراوت حوالی ِ تو

قدم می زند دلم

زیباگر من !

چه قدر کم است

که تنها بخواهم

دوستت بدارم


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:13 | |







با من بمان ای روشنی بخش شبهای تارم..........

با من بمان ای روشنی بخش شبهای تارم..........

بامن بمان ای هستی بخش زندگیم.........

با من بمان و مروارید اشک را از گونه های تبدارم پاک کن........

با من بمان تا تمام قصه های عشقم را در شبهای دراز یلدا با تو بگویم.......

با من بمان تا به تو نشان دهم چقدر نیازمند تو هستم......

با من بمان تا به تو بگویم در نبودت چه اشکها که نریخته ام.........

با من بمان تا عاشقانه احساسم و عشق پاکم را به تو نشان دهم.....

با من بمان تا هستی برایمان سرود جاودانه بودن سر دهد...

با من بمان تا من شریک دلتنگیها و غربت چشمهایت شوم.....

با من بمان تا عشقم را با نگاه در آسمان چشمان تو بکارم و به تو هدیه دهم.......

با من بمان تا ستاره........... تا امید.............. تا ماه ...........

با من بمان تا هر دو بروی بال خیال پرواز به روی ابرها  برویم ..........

با من بمان تا سبد سبد گلهای سرخ و یاس و رازقی را به دستان تو نثار کنم...

با من بمان تا نشان دهیم عشق ناب و خالص را با فاصله کاری نیست..........

" با من بمان من با تو می مانم تا ابدیت"


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:10 | |







پدری دست بر شانه پسر

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید: تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟پسر جواب داد: من میزنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

با ناراحتی از کنار پسر رد شد

بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.

پسرم من میزنم یا تو؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی.

پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی...

واقعا زیباست - دست بر شانه پسر


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:8 | |







کاشانه ام به من مي گويد

کاشانه ام به من مي گويد : (مرا ترک نکن ،زيرا گذشته ات ساکن همين جاست (
و جاده به من مي گويد : (به دنبال من بيا ،که من آينده تو هستم (
و من به کاشانه و جاده مي گويم : من نه گذشته اي دارم نه آينده اي .
اگر اين جا بمانم ، در اقامت من عزيمتي است و اگر بروم ، در عزيمت من اقامتي

 

وتنها عشق و مرگ همه چيز را دگرگون مي کند


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:5 | |







خاطره

اون که رفت خاطره شدبزاربره                     بغض این هنجره شد بزار بره

دو تا چشمایی که می خنده به تو              قاب این پنجره شد بزاربره

دل به جاده ها سپرد بزاربره                       مثل تو غصه نخورد بزاربره

با تو حتی خداحافظی نکرد                       تورو با خودش نبرد بزاربره

تورو دید چشماشو بست بزاربره                دل اینه شکست بزار بره

گرهاتم واسه تو کاری نکرد                        آخه عشق ها شده پست بزاربره

هی خدا خدا نکن بزار بره                         واسه اون دعا نکن بزاربره

خط کشید رو دفتر خاطره ها                     دیگه اشتباه نکن بزاربره

نامه هاتو پاره کرد بزار بره                         به تو اعتنا نکر دبزاربره

رفت وپشت سرشام نگاه نکرد                   اشکاتم چاره نکردبزار بره

انتظاربسه دیگه اون نمیاد                        آخه عشق هاشده پست بزاربره


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:2 | |



صفحه قبل 1 ... 43 44 45 46 47 ... 112 صفحه بعد