نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





هوا سردست ...

 

هوا سردست ...

من از عشق لبریزم

چنان گرمم ...

چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....

که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته ست!

هوا سردست اما من ...

به شور و شوق دل گرمم

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!

تو را هر شب درون خواب می بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می چینم

و وقتی ازمیان کوچه می آیی ...

و وقتی قامتت را در زلال اشک می بینم ...

به خود آرام می گویم :دوباره خواب می بینم!

دوباره وعده*ی دیدارمان در خواب شبباشد

بیا... من دسته های نرگس دی ماه را

در راه می چینم !!


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:21 | |







می نویسم از قلب مهربانت از ان احساس پاکت

می نویسم از قلب مهربانت از ان احساس پاکت

می نویسم از چشمان زیبایت ازنگاه پر از عشقت

با صداقت می نویسم

نخستین عشقم تویی

و با یکدلی می نویسم که با تو

تا اخرین لحظه خواهم ماند

با چشمان خیس می نویسم

که خیلی مهرت در دلم نشسته و با بغض می نویسم

می نویسم از ان حرفهای شیرینت

و ان لحظه ی رویایی که من و تو در ان اشنا شدیم

و شیفته ی قلب های سرخ هم شدیم

ان چه که می نویسم حرف دل است و بس

حرف دل عاشق و بی قرار من

می نویسم و فریاد می زنم

دوستت دارم

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:19 | |







کـــاش می شد بار هیچ خــــــــاطره ای رو به دوش نکشید

کـــاش می شد بار هیچ خــــــــاطره ای رو به دوش نکشید

 

هیچ نوشته ای ندارم که ارزش ِ خوندن داشته باشه

 

هیچ حرفی هم واسه گفتن ندارم

 

نه که ندارم، دارم!

دارم ولی واسه نگفتن

 

واسه موندن توو این دل و واسه بار ِ سنگین رو دل شدن

 

واسه توو دل موندن ،چون دل واسه همه حرفای نگفتنی جا داره،اما دنیا نه!

 

دنیا نه و آدمای دنیا نه تر!!!

 

آدمایی که حتی گوش واسه شنیدن حرفای گفتنی ِ خودشون هم ندارن

،چه برسه حرفای نگفتنی ِ یکی دیگه

 

عجب دنیایی ِ و عجب آدمایی!

 

پس تکلیف حرفای نگفتنی چی می شه؟!


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:17 | |







حرفهایم را به تو می گویم به تو که عاشقی مثل من.

حرفهایم را به تو می گویم به تو که عاشقی مثل من.

به تو که نرمی و لطافت باران در آرامش صدایت به سجده می افتد

و تو که عاشقانه سلامم میدهی و تویی که جاده از عبورت خجالت می کشد.

حرفهایم را به تو می گویم تا به باد برسانی که تو با باد همسفری

و من چون همیشه گرد راهت

با تو حرف میزنم...

چون میدانم چشمانت حرف چشمانم را خوب می فهمد

و وجود عاشقت گذر نگاهم را خوب درک میکند

و مرغ عشق خانه ی ما در برابر آواز سکوتت صوت زیبایش را

در قفس سینه محبوس میسازد...

حرفهایم را به تو و فقط و فقط به تو می گویم

تا با آرامــــــش بر کویر دلم بباری...


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:16 | |







خداحافظ گل لادن ، تموم عاشقا باختن

خداحافظ گل لادن ، تموم عاشقا باختن

ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن

خداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونه

لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه

یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند

یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند

تو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بو

هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو

خداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردم

نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم

از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم

نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی

تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی

تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندم

تو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردم

خداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی

طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ …..!

خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رؤیا ها

بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا

ax asheghaneh NewFun.ir 2 عکس های جدید عاشقانه مهرماه 90


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:15 | |







عشق بس حس غریب است

 

عشق بس حس غریب است

غم و خوشحالی

آه زیباست آه زیباست پریشان حالی

با هزاران امید

با دلی پر ز هزاران تشویش

به مسیری که دلت در آنجاست گام بر می داری

با خودت میگویی

حتما این بار به او خواهم گفت

دوستش می دارم

و نگاهش گل امید من است

من به او خواهم گفت

"صبح با یاد تو از خانه برون می آیم"

آه این بار به تو خواهم گفت

که "فقط خواب تو را می بینم"

هر چه در دل دارم

همه را خواهم گفت

آه او می آید...!

بار سنگین نگاه


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:13 | |







لبخند من به تو یعنی

لبخند من به تو یعنی " عاشقانه دوستت می دارم "

آغوش من همیشه برای تو باز است.

همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.

همیشه پشتیبانت هستم.

من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.

فقط کافی است چیزی از من بخواهی ,
بلافاصله از آن تو خواهد شد.

می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.

من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.

در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی.

همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.

همین الان در فکر تو هستم.

تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.

من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.

هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن.

من هنوز در چشمانت گم شده هستم.

تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:12 | |







اگر ماه بودم به هرجا که بودم

اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ تورا از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم

مرا می شکستی مرا میشکستی


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:11 | |







خدایا....

لاو

خدایا....

کودکان گلفروش را میبینی؟؟...

مردان خانه به دوش...

دخترکان تن فروش...مادران سیاه پوش..

کاسبان دین فروش...

محرابهای فرش فروش...

پدران کلیه فروش...

انسان های ادم فروش...

همه را میبینی؟

میخواهم یک تکه اسمان کلنگی بخرم.دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد....


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:2 | |







دفتر خاطرات زندگی ام از مشق های دلتنگی عاشقانه ی تو

دفتر خاطرات زندگی ام از مشق های دلتنگی عاشقانه ی تو

پرشده است

کسی صدایم می زند ومن

تنها به احترام دل عاشقت،

کنار خلیج نام عاشقانه ی تو لنگر می اندازم.

دل نوشته هایم ،

راز دل پریشانم را رسوا می کنند

و من

آواره ی سرزمین رویاهایم می شوم.

هیچ کس نمی دانست

تو... تنها بهانه ی مشق عشق من بودی!


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:0 | |







من دلم می خواهد

من دلم می خواهد
خانه ای
داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش

دوستهايم بنشينند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسي مي خواهد

وارد خانه پر عشق و صفايم گردد

يک سبد بوي گل سرخ

به من هديه کند

شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست

شرط آن داشتن

يک دل بي رنگ و رياست

بر درش برگ گلي مي کوبم

روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار

خانه ي ما اينجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

"
خانه دوست کجاست؟ "


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:33 | |







دلت را بتکان

دلت را بتکان
غصه هایت که ریخت ، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهاتت تالاپی می افتد زمین ، بذار همان جا بماند
فقط از لابلای اشباهاتت یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را اگر محکم تر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت
محکم تراز قبل بتکان
حالا آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد، چه خوب ، چه بد ، فرقی نمی کند
خاطره خاطره است باید باشد ، بماند


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:32 | |







آنقدر این دل بیتابم

آنقدر این دل بیتابم تنگ توست و قلب تاریکم آکنده از غم است که نفس کشیدن برایم کاری دشوار شده است. این دل بیتابم دائما به دنبال بهانه ایست برای گریه. ای کاش میتوانستم در هر زمان و مکان گریه سر دهم.خسته ام از اینکه شبها با تو و خدایت صحبت کنم.

دلم میخواست همیشه به لبخندی زیبا مهمانت میکردم و آنقدر بر دستان پاکت بوسه میزدم تا در این زمان ندامت و پشیمانی امانم را نبرد.

هیچوقت آن زمانی را که مظلومانه رو به رویم نشسته بودی و میگریستی از یاد نمیبرم. در آستانت نشسته بودم و پابه پای تو میگریستم و یارای دلدازی تو را نداشتم.

واما آن روز اسف بار....

روزی که بهت زدگی ماسکی شده بود بر چهره ام.به پهنای صورت اشک میریختم امن نمیدانستم چرا؟!؟!حتی توانایی راه رفتن را هم نداشتم.در کنار پیکره بی جان تو نشسته بودم و خیره خیره به چشمان بسته ات مینگریستم.مثل همیشه آن لبخند زیبا بر روی لبهایت شکوفه زده بود.از خدا میخواستم که ای کاش مرا هم همراه تو در آن قبر میگذاشت.صدای شیون و گریه همگان در گوشم پیچیده بود.واما خاک مانند اژدهایی تو را در خود ربود و من حتی توانایی این را نداشتم که عشقم را از دهان خاک بیرون کشم.

بهرام که گور میگرفتی همه عمر        دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

آوای دلنشین صدای توهنوز هم در درون من طنین انداز است.و اما چهار ساعت بعد از آن حادثه بد....

چشمانم راگشودم و دوستی مهربان را بر بالینم دیدم.آن دوست با نگاهی اشک آلود به من مینگریست.آن نگاه آکنده از غم را هیچگاه از یاد نمیبرم.دستانش را در هم گره زده بود و به من مینگریست.با لرزش صدا به من گفت:گل یاس من هوا بس ناجوانمردانه سرد است...گریه کن و غمی را که در دلت نهفته بیرون ریز.

لرزش صدایش آتش بر جانم میزد آتشی که در وجودم شعله ور شد ودر وجودم زبانه کشید.گریه ای از تمام وجود سر دادم گریه که بر دل داغ دیده همگان چنگ میزد.گریه ای بس تاسف بار......


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:30 | |







می ترسم از روزی که دیگر نتوانم بنویسم.از روزی که

می ترسم از روزی که دیگر نتوانم بنویسم.از روزی که

دلتنگی هایم چون کوهی بزرگ راه گلویم را بگیرد.از

روزی که واژه ها را گم کنم.می ترسم از این که آسمان

دفترم برای همیشه سپید بماند.من گم شده ام.انگار

یادم رفته که چطور دلتنگی هایم را می نوشتم و چطور

واژه ها را به هم می دوختم...


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:29 | |







یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش

 

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش

میسپارم به تو از چشم حسود چمنش

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور

دور باد آفت و دور فلک از جان و تنش

گر به سر منزل سلمی رسی ای باد صبا

چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه

جای دلهای عزیز است به هم بر مزنش

گو دلم حق وفا با با خط دخالت دارد

محترم دار در آن طره عنبرشکنش

در مقامی که به یاد لب او مینوشد

سلفه آن مست که باشد خبر از خویشتنش

عرض و مال از در میخانه نخواهد اندوخت

هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال

سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش

شعر حافظ همه بیت الغزال معرفت است

آفرین بر نفس دلکش لطف سخنش


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:28 | |







نمیدانم چرا؟اما تو را هر جا که میبینم

 

نمیدانم چرا؟اما تو را هر جا که میبینم

کسی انگار میخواهد ز من تا با تو بنشینم

تن یخ کرده آتش را که میبیند چه میخواهد؟

همانی را که میخواهم تو را وقتی که میبینم

تو تنها میتوانی آخرین درمان من باشی

وبی شک دیگران بیهوده میجویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمیخوانم که میترسی

به جانت چشم زخم آید چو میگویند تحسینم

زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟

چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟

نباشی تو اگر ناباوران عشق میبینند

که این من،این من آرام،در مردن به جز اینم.


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:26 | |







ساعت هاست دارم فکر می کنم به تو ...

ساعت هاست دارم فکر می کنم به تو ...
خودت می دونی کی هستی ، اما من نمی دونم ! نمی دونم چطوری باید به تو فکر کرد ...
من از تو هیچی نمی دونم تویی که نمی دونم اسمت چی باشه بهتره ...
من " آسمونی " صدات کردم ، تو زمینی شدی ، زمینی باهات حرف زدم اما دیدم فاصله من با تو از زمین تا آسمونه ...
تویی که اومدی تا یه خط قرمز رو همه " نمی دونم" های من بکشی
اما نمی دونی که به همه " می دونم" هام هم " نون " دادی ...
اومدی تا آینه ام بشی اما نمی دونستی من آینه نمی خوام ، آینه من جیوه نداره !
جیوه هاشو با ناخن هام پاک می کنم . نمی خوام آینه منو نشون بده من از همه آینه ها می ترسم اما آینه تو "جیوه " داره و من محکوم به فرارم ...
تو اومدی تا دنیای واقعی رو نشونم بدی با همه تیرگی هاش، اما من نمی خوام ببینم
چشمای من طاقت دیدن ندارن چرا می خوای منو وادار کنی تا سیاهتراز اینی که هست ببینم ...
تو اومدی به جنگ رویاهای من...
همه اونهایی که تو میگی تباهه و من میدونم محاله ! همه اونایی که بهونه من برای فردا ست
تو مگه رویا نداری مهربون ...
چطوری دل مهربونت راضی می شه با رویاهای من نامهربونی کنی . من همین رو دارم تو بگو من دیوونه ام و هیچی نمی دونم ...
من میخوام خواب بمونم من بیداریو نمی خوام . دلم طاقت نداره . اینو می دونی اما نمی دونم چرا می خوای منو بیدار کنی ، بیدارم کنی که چی؟
چی می خوای تو بیداری بهم بدی ، چی هست که بدی؟؟؟
مهربون بذار بمونم و بذار بمونه ، آخه وقت سفر نزدیکه ، خیلی نزدیک ...
با همه امیدم، نا امیدم پس تو هم صبر داشته باش وقت به سوگ نشستن نزدیکه
به سوگ نشستن اون از من ، به سوگ نشستن من از عشق و
به سوگ نشستن تو از من

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:17 | |







آدم های بی رنگ شهرما ،

آدم های بی رنگ شهرما ،
چه ساده اند ،
چه بی ادعا ....
چه زیبایند آدم های شهر ما ....
حیف تعدادشان کم ،
کم و کمتر میشود .
یا آدم های دورو را میبینند ؛
یا میشکنند ؛
یا یاد میگیرند رنگی شوند .
چقدر غریبند آنها که رنگی ندارند ،
همچنان ساده از کوچه ها میگذرند
همچنان بی ادعا به مردم نگاه میکنند ،
حیـــــــــف ، تعدادشان کم و کمتر میشود .

حالا شهر ما رنگین کمانی ست ، پر از ریا ؛ دروغ ، غرور ، تحقیر ،
چه غریبند مردمان بی رنگ شهر ما ..... چه غریبند ....!

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:15 | |







در شبان غم تنهایی خویش

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جان فرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:40 | |







سکوت کن ، حرفی از عشق نزن!

سکوت کن ، حرفی از عشق نزن!

تو که خودت میدانی من چقدر دوستت دارم ، پس با حرفهایت کنایه نزن!

تو که ادعا میکنی عاشقی ، پس چرا در لب پرتگاه تنهایی دستهای مرا نمیگیری؟

تو ادعا میکنی بدون من میمیری ، پس چرا اینک که با منی در جستجوی  

دوای درد من نیستی؟

چرا من تو را دارم ولی تنهایم ؟ چرا از عشق مینویسم ولی به آن نمیرسم!

سکوت کن حرفی از عشق نزن!

دیگر حس این را ندارم که عشق را به تو ابراز کنم ، در اوج تنهایی به یادت باشم  

ولی در خاطر تو فراموش شده باشم!

به عشق نیازی ندارم ، من مهر و محبت تو را میخواهم ،

در لا به لای کتاب های عاشقانه به دنبال کلمات زیبا نگرد،  

که من وجود تو را میخواهم!سکوت کن ، حرفی از با هم بودن نزن!

دردت را بگو ، من که بهانه ای ندارم ، مدتهاست تو را دارم ولی به درد تنهایی دچارم،   

یار وفاداری ندارم!

دیگر از وفاداری نگو که وفا نیز خود ، بی وفا شد!

سکوت کن که سکوت تو آرامش من در این لحظه هاست،  

برو که رفتنت تنها آرزوی من از خداست

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:1 | |







در شبان غم تنهايي خويش،

در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام .
شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال .
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .
كاش بر اين شط مواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم .
واي، باران؛
باران؛
شيشه پنجره را باران شست .
از اهل دل من اما،
-
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،
واي، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب روياي فراموشيهاست !
خواب را دريابم،
كه در آن دولت خواموشيهاست .
من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،
و ندايي كه به من ميگويد :
«
گر چه شب تاريك است
«
دل قوي دار،
سحر نزديك است
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن مي بيند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبي،
-
پر مرغان صداقت آبي ست -
ديده در آينه صبح تو را مي بيند .
از گريبان تو صبح صادق،
مي گشايد پرو بال .
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
-
نه؟
از آن پاكتري .
تو بهاري ؟
-
نه،
-
بهاران از توست .
از تو مي گيرد وام،
هر بهار اينهمه زيبايي را .
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو !
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !
باز كن پنجره را !
تو اگر باز كني پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زيبايي را .
بگذر از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد .
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .
صحبت از سادگي و كودكي است .
چهره اي نيست عبوس .
كودك خواهر من،
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،
شوكتي مي بخشد .
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را ميخواند !
-
گل قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات،
آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .
باز كن پنجره را ! -
-
صبح دميد ! .
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند .
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تواند .
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك، اما آيا
باز بر مي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد !
و چه روياهايي !
كه تبه گشت و گذشت .
و چه پيوند صميميتها،
كه به آساني يك رشته گسست .
چه اميدي، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد .
دل من مي سوزد،
كه قناريها را پر بستند .
كه پر پاك پرستوها را بشكستند .
و كبوترها را
-
آه، كبوترها را ...
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد.
در ميان من و تو فاصله هاست .
گاه مي انديشم ،
-
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري !
تو توانايي بخشش داري .
دستاي تو توانايي آن را دارد ؛

[+] نوشته شده توسط حجت در 6:57 | |







با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم

با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم
همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم!
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم
همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم
و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ، آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ، عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.
با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.
پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:57 | |







بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودي؛ نه سروري
نه هماوازي نه شوري
زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است.
يا که خاک مرده روي شهر پاشيده است.
اين چه آييني؟ چه قانوني؟ چه تدبيري است؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من از اين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودي تازه مي خواهم
جنبشي؛ شوري؛ نشاطي، نغمه اي، فريادهايي تازه مي جويم
من به هر آيين و مسلک کو، کسي را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر
من تو را در سينه اميد ديرينسال خواهم کشت
من اميد تازه مي خواهم
افتخاري آسمان گير و بلند آوازه مي خواهم
کرم خاکي نيستم اينک تا بمانم در مخاک خويشتن خاموش!
نيستم شبکور که از خورشيد روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که يکجا، يکزمان ساکت نمي مانم.
با پر زرين خورشيد افق پيماي روح خويش
من تن بکر همه گلهاي وحشي را نوازش مي کنم هر روز
جويبارم من که تصوير هزاران پرده در پيشانيم پيداست
موج بي تابم که بر ساحل صدفهاي پري مي آورم همراه
کرم خاکي نيستم. من آفتابم.
جويبارم، موج بي تابم،
تا به چند اينگونه در يک دخمه بي پرواز ماندن؟
تا به چند اينگونه با صد نغمه بي آواز ماندن؟
شهپر ما آسماني را به زير چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابي را به خواري در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود
زانوي نصف النهار از پايکوب پر غرور ما
چو بيد از باد مي لرزيد
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشي و زمينگيري؟
اينک آن همبستري با دختر خورشيد
و اين همخوابگي با مادر ظلمت
من هر گز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد،
گردن من زير بار کهکشان هم خم نمي گردد
زندگي يعني تکاپو
زندگي يعني هياهو
زندگي يعني شب نو، روز نو، انديشه نو
زندگي يعني غم نو، حسرت نو، پيشه نو
زندگي بايست سرشار از تکان و تازگي باشد
زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد
زندگي بايست يک دم "يک نفس حتي"
ز جنبش وا نماند.
گرچه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد.


زندگي همچنان آب است
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوي گند مي گيرد.
در ملال آبگيرش غنچه لبخند مي ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند.
مرغکان شوق در آئينه تارش نمي جوشند.
من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي آورم جز مرگ.
من ز مرگ از آن نمي ترسم که پايانيست بر طور يک آغاز.
بيم من از مرگ يک افسانه دلگير بي آغاز و پايان است.
من سرودي را که عطري کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم.
من سرودي تازه خواهم خواند، کش گوش کسي نشنيده باشد.
من نمي خواهم به عشقي ساليان پايبند بودن
من نمي خواهم اسير سحر يک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه مي خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه مي خواهد.
سينه ام با هر نفس يک شوق، يا يک درد بي اندازه مي خواهد
من زبانم لال- حتي يک خدا را سجده کردن، قرن ها او را پرستيدن، نمي خواهم.
من خداي تازه مي خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستي را
گرچه او رونق دهد آيين مطرود بت پرستي را
من به ناموس قرون بردگيها ياغيم
ياغيم من، ياغيم من. گو بگيرندم، بسوزندم
گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو بسنگ ناحق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند
من از اين پس ياغيم ديگر.

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:54 | |







می دانستم روزی مرا تنها میگذاری

 

 

می دانستم روزی مرا تنها میگذاری ، و  دوباره قلبم به عزای عشق می نشیند!

 

می دانستم عاقبت این عشق جدایی است و قلبم باید در حسرت تو تنها بماند!

 

کاش که عاشق نمی شدم و ای کاش هیچگاه تو را نمیدیدم!

 

با اینکه می دانستم روزی باید از غم جدایی ات اشک بریزم اما باز بازی

 

عشق را با تو آغاز کردم ....

 

برو ای بی وفا ، تو که نمی دانی درد عشق بی دواست ، و نمی دانی عشق به چه

 

معناست ، همان بهتر که بروی و مرا تنها بگذاری ، میخواهم با تنهایی  باشم ،

 

بسوزم و آخر سر نیز بمیرم!

 

می دانستم چنین روزی فرا می رسد که باید در غم عشقت بنشینم و این چشمهای

 

بی گناهم لحظه به لحظه برای این عشق بی فرجام اشک بریزند!

 

کاش که عاشق نمی شدم ، لعنت بر این سرنوشت و لعنت بر این قلب ساده ام!

 

برو ای بی وفا ، برو  به همان سرزمین خوشبختی ها ، تا من نیز در سرزمین تنهایی

 

هایم برای همیشه و تا ابد بمانم !

 

با اینکه می دانستم عشقی در این زمانه وجود ندارد ، اما با تو آغاز کردم

 

و انتظار چنین روزتلخی نیز بودم که باید با عشق وداع بگویم!

 

برو که دیگر نه غروری برای شکستن دارم و نه اشکی برای ریختن!

 

غرورم را شکستی ، این چشمهایم بی گناهم را بارانی کردی ، قلبم را شکستی

 

احساس را در وجودم کشتی ، دیگر چه میخواهی ای عشق !

 

اگر لیاقت این قلب عاشقم را داشتی به خدا جانم نیز فدایت می کردم!

 

برو و دیگر نیز به سوی من نیا ،  زیرا باید پشت درهای قلبم برای همیشه بمانی !

 

دیگر نه احساسی از عشق در قلبم است و نه نامی از تو !

 

این روزها با تنهایی رفیقم ، با اینکه تنهایی پر از درد است اما من برایش عزیزم!

 

این روزها نه دیگر دردی در این قلب تنهایم است و نه دلتنگ تنهایی میشوم

 

زیرا تنهایی همیشه با من است ، و رفیق لحظه های زندگی ام است !

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:53 | |







ای دوست رهایم کن بی بند هوایم کن

ای دوست رهایم کن بی بند هوایم کن

دلسوخته ای سخت ام  سمعی به نوایم کن

بر نی زنم و بر دف تا خطبه جان گویم

قابل که شدیم آنگه راهی به سماعم کن

در ظلمت این وادی بس سخت شدست رفتن

اول تو مرا یاری پس راهنمایم کن

این مخنقه ی عرفان امروز گران از دی

من را مددی بنما افزون به قوایم کن

این روزی من بستان امروز چه کار آید

چون بار سفر بستم آن خرج غدایم کن

من را ز منم بستان تا ترک هوس گویم

ویرانه بکن من را آنگه تو بنایم کن


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:47 | |



صفحه قبل 1 ... 42 43 44 45 46 ... 112 صفحه بعد