نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





فاصله

فاصله

فاصله چيست

فاصله فصل جدايي است

فاصله آغاز دوري عاشق و معشوق است

فاصله دلگيرترين واژه در عاشقانه ترين عشقست

اكنون كه گرفتار فاصله ي عشق در راه معشوق شدم چه كنم

شايد معناي ديگرش انتظار باشد پس با تمام عشق به انتظار پاسخ عشقم مي نشينم


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:53 | |







می برندت به خواب

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

می برندت به خواب، دیدن من  تا ببینند پوز خندت را

سالها پیش نیز از خوابم   برده بودند می برندت را

 سر  خرمن  قرار من با تو   خرِ من سر نداشت از آغاز

خر من بال داشت،پرمیزد  افق نسبتا بلندت را

 رخت از بندرخت می افتد  میوه هم از درخت می افتد

همه ی پرتقال های جهان  بی قرارند سینه بندت را

 سربه زیر نیازمندیها!  مثلا روزنامه می خواندی

خوانده بودندجمله ی کلمات  آن دو چشم نیازمندت را

 روز وشب در پی تو می گشتند  همه سلولهای غمگینم

تا نشان از تو یافتم دیدم  که عوض کرده اند بندت را

 طعنه های تو زخم زالوها  نیش زنبورهای کندوها

من بدبخت مثل هالوها  نوش جان میکنم گزندت را

 چه هوسها که می زند به سرت   از دغل دوستان دور و برت

من به تلخی نگاه میکنم و  مگسان می خورند قندت را

 وبه تحقیق می توان فهمید  هیچکس جز تو دلپسندت نیست

از محالات ممکن است اینکه  بپسندد کسی پسندت را

 می برندم به خوابِ دیدن تو  می برندم به خاک ریختنت

روی گوری که سرنوشت من است  دوزخا!گور من بهشت من است

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:52 | |







افسوس

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود ، دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش؟
پس راست است راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
کنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس می شود
آینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشاله بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها ، خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خویش
زاری کنان نماز گزارد؟
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
خداحافظ ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:11 | |







مرگ من روزی فرا خواهد رسيد

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروز ها ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم كه در دستان من

روزگاري شعله ميزد خون شعر

خاك ميخواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند

بعد من ناگه به يكسو مي روند

پرده هاي تيره دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي كاغذها و دفترهاي من

در اتاق كوچكم پا مي نهد

بعد من با ياد من بيگانه اي

در بر آينه مي ماند به جاي

تار مويي نقش دستي شانه اي

مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پنهان ميشود

مي شتابند از پي هم بي شكيب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره ميماند به چشم راهها

ليك ديگر پيكر سرد مرا

مي فشارد خاك دامنگير خاك

بي تو دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من ميپوسد آنجا زير خاك

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم ميشويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:3 | |







نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه ی ما را

نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه ی ما را

به زحمت جغد پیدا می کند ویرانه ی ما را

از آن شادم که می آید غمش هر شب به بالینم

چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه ی ما را


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:1 | |







سفر بی انتهام ...دیگه چیزی نیست.... کنترل میکنم

سفر بی انتهام ...دیگه چیزی نیست.... کنترل میکنم.....

 

احساسم رو میگم .... دیگه هیچی کف دستم

 

نمیذارم...مخصوصا دلم رو... منطقی میشم ......منطقی

 

تر از همیشه...........تموم میکنم هرچی حس قشنگه .....

 

تموم میکنم خودم رو ...فراموش میکنم ..... دیگه خودم

 

نمیشم...امروز...امروز....قول میدم ...........

تمومش کردم.... تمومم کرد!!!! ...........اون تمومم کرد...

 

چجوری این کارو کرد...معلومه...با هزار تا بغض که بعد

 

رفتنش گذاشت................ با دلتنگی ها و شب بیداری ها

 

و استیصال و درد و غصه و ...ذره ذره جیگر سوز شدن

 

دلم ...... خستم کردی..خسته شدم...

خستم نکن ..... نذار چیزی تنها چیزی که برام مونده رو از

 

دست بدم....... تنها چیزی که داشتم ...گاهی

 

گاهی ........... قد سرسوزن آرامش............. و حالا

 

هرچی دارم قد یه دنیا درده .......

تغییر میدم هرچی تا بحال فکر کردم..در مورد تو... در مورد

 

احساست ......اینبار دیگه تکرار اشتباه نمیکنم.................

 

خدا شاهده ......

سرد شدی.... سردم کردی.... گله نکن...............خود

 

کرده را تدبیر نیست.... دیگه بوی همیشه رو

 

نمیدی ....دیگه بوی هنوز نداری .......... شدی بویی که

 

می داد....بویی که رفت ...بویی که نخواست...........

 

سردم ...سرد سرد........ و از سرد بودنم خودم عاصی و

 

داغونم.....

دیگه نیا ...دیگه ..............نیا .....اگه اومدی ....من

نیستم ...هستم اما دیگه خودم نیستم............... باور

نکن ...باورش نکردم...سخت باورم شد.... که باختم ....

بازنده شدم ................ تو بازندم کردی .... یادت هست

بازی تو دستای من بود...دادمش به تو ...... و توی تمام

سادگیم ...تو تقلب کردی و بردی ..............بردی .... ببر

نوش جونت............ اما یادت نره تو اهل برد

نبودی.............من گذاشتم ببری..... بردی تا بفهمی ....

حس تو از جنس حس من نیست ......... شیشه بودم با

سنگ بازی کردم ...اما دردم ، درد  شکستن نیست .....

دردم ، تموم شدن این بازیه ...چون چیزی برای شکستن و

ادامه بازی ندارم .... دیگه ندارم .... دیگه ...................

دیگه نیا ............................................... برو .....

بذار تنهایی آخرین لالایی شبهای من باشه .......

برو ...................

                         * اما .......باور نکن .................... گاهی بیا !!!!!!!


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:1 | |







به دل فریادها دارم

به دل فریادها دارم

دلم دریای حسرت ، کوه مشکلهاست

زبانم چون کویری خالی از واژه

قلم در دستهای من ، نمی چرخد

به دل فریادها دارم

شکایتها از این تکرار بی پایان

از این تکرار اندوهی

که سکنی کرده در سر تاسر قلبم

و پی در پی

زند چنگ و نوازد  قطعه ی غم را

و من عمریست میرقصم

به این آوای حزن انگیز

سراغم را نگیر و دور شو از من

من از دنیای تو دورم

تو پاک و روشن و شادی و من

به غصه مجبورم

من از آینده از خورشید محرومم

به جرمی که نمی دانم

من به حبس  ابد در خویش

محکومم ....

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:59 | |







اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،

اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی خیابان خاطره برخوردی ..

عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار من بودی!
کنار دلتنگی دفاترم!
در گلدان چینی اتاقم!
در دلم
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب تو را،
از آنسوی سکوت خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت تمام دقایق تنهایی من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ستاره باشد،
پس دلواپس ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی خیابان خاطره برخوردی

فانوس



[+] نوشته شده توسط حجت در 18:57 | |







باید برگردم از این راه مسیر و اشتباه رفتم

باید برگردم از این راه مسیر و اشتباه رفتم

چقدر سردرگمم بی تو چقدر تنهایی راه رفتم

کدوم جاده میاد سمتت کجا پیدا کنم جاتو

دو تا دستای تنهامو ببین کم داره دستاتو

کجا رفتی بدون من دارم دلشوره میگیرم

نباشی فکرم آشوبه نباشی زود میمیرم

چرا میذاری بارون بشوره رد پاهاتو

همه دنیا رو میگردم شاید پیدا کنم جاتو

باید برگردی از این راه مسیرت اشتباه بوده

نباشی زود میمیرم بیا برگرد تا زوده


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:51 | |







پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد

 

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
 
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
 
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
 
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
 
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
 
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
 
سالهی گمم
 
سالهایی که در کدورت گذشت
 
پیر و فراموش گشته اند
 
می نالد کودکی اش را
 
دیروز را
 
دیروز در غبار را
 
او کوچک بود و شاد
 
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
 
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
 
بود
زیر همین بلوط پیر
 
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
 
یاد می آورد افسانه های مادرش را
 
مادر
 
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
 
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
 
پس راست می گفت مادرم
 
زنان تاوه در جنگل می میرند
 
در لحظه های کوه
 
و سالهای بعد
 
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
 
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
 
هر دختری مادرش را
 
رفتم و وارت دیدم چل وارت
 
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
 
و دیدم سنگ های دست چین تو را
 
در خرابی کهنه تری
 
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
 
و این بار دختری به یاد مادرش


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:42 | |







ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها

ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا ، زین سوی تو چندین جفا
 
زآن سوی او چندان كرم ، زین سو خلاف و بیش و كم
زآن سوی او چندان نعم ، زین سوی تو چندین خطا
 
زین سوی تو چندین حسد ، چندین خیال و ظن بد
زآن سوی اوچندان كشش ، چندان چشش ، چندان عطا
 
چندین چشش از بهر چه ؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین كشش از بهر چه ؟ تا دررسی در اولیاء
 
این سو كشان سوی خوشان وآن سو كشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشكند ، كشتی در این گردابها
 
چندان دعا كن در نهان چندان بنال اندر شبان
كز گنبد هفت آسمان ، در گوش توآید صدا
 
بانگ شعیب و ناله اش وآن اشك همچون ژاله اش
چون شد ز حد ، از آسمان آمد سحرگاهش ندا :
 
"
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت ، خامش! رها كن این دعا "
 
گفتا:" نه این خواهم نه آن ، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود ، من درروم بهر لقا "
 
چون هركسی در خورد خود یاری گزیدازنیک و بد       
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر " لا "

 

غزل دوم

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم كرده ام 
دركنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم كرده ام
 
هم در پی بالائیان ،
 هم من اسیر خاكیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم كرده ام
 
آهم چو برافلاك شد
 اشكم روان بر خاك شد                                       
آخر از اینجا نیستم ، كاشانه را گم كرده ام
 
درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم كرده ام
 
از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ،
 سامانه را گم كرده ام
 
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
                                                       
می خواند باخوداین غزل ، دیوانه را گم كرده ام
 
گر طالب راهی
 بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت وبا خودمی سرود ،پروانه راگم كرده ام
 
چون نور پاك قدسی اش دیدم براو شیدا شدم
گفتم كه ای جانان جان دردانه را گم كرده ام
 
گفتا كه راه خانه ات را گر ز دل جویا شوی
                                     
چندین ننالی روز و شب
 فرقانه را گم كرده ام
 
این گفت وازمن دورشد چون موسی اندرطورشد
                                     
دل از غمش ویرانه شد ، ویرانه را گم كرده ام




[+] نوشته شده توسط حجت در 17:39 | |







دیوانه شو

یلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو


هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو


رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو


اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو


قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو


گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو


تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

 

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو


هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو


رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو


اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو


قفلـی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های مـا

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو


گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور

زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو


تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:37 | |







روزی

روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
و در رگ‌ها نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهات‌ان پر خواب! سیب
آورده‌ام، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوش‌واری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه‌ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: ای شبنم، شبنم، شبنم.
ره‌گذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی‌پاست، دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب‌ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم کند.
ره‌زنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لب‌خند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشم‌ان را با خورشید، دل‌ها را با
عشق، سایه‌ها را با آب، شاخه‌ها را با باد.
و به‌هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزه زنجره‌ها
بادبادک‌ها، به هوا خواهم برد.
گل‌دان‌ها، آب خواهم داد.
خواهم آمد پیش اسب‌ان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت
مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس‌های‌ش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره‌ای شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک.
آشتی خواهم داد،
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:36 | |







ریخته سرخ غروب

ریخته سرخ غروب
جابه‌جا بر سر سنگ
کوه خاموش است.
می‌خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می‌گذرد.
جلوه‌گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لب‌خند.
جغد بر کنگره‌ها می‌خواند.
لاش‌خورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود:
لاشه‌ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می‌آید.
دشت می‌گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می‌رود رو به تمام.
شاخه‌ها پژمرده است.
سنگ‌ها افسرده است.
رود می‌نالد
جغد می‌خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می‌تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:34 | |







اكنون دوباره در شب خاموش
قد می كشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اكنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت كرانه من كوچ می كنند
اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهای پراكنده باز می یابند
اكنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند
و خاك با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می كشد
اكنون نزدیكتر بیا
و گوش كن
به


ضربه های مضطرب عشق
كه پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس میكنم
من میدانم
كه لحظه ی نماز كدامین لحظه ست
اكنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در
پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
نه آن ستاره ای كه هزاران هزار سال
از انجماد خاك و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ كس در آنجا از روشنی
نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می كشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
كه از تراكم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع كن
با من رجوع كن
به ابتدای جسم
به مركز معطر یك نطفه
به لحظه ای كه از تو آفریده شدم
با من رجوع كن
من ناتمام مانده ام از تو
اكنون كبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میكنند
اكنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
اكنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
با من رجوع كن
من ناتوانم از گفتن
زیرا كه دوستت
میدارم
زیرا كه دوستت میدارم حرفیست
كه از جهان بیهودگی ها
و كهنه ها و مكرر ها میآید
با من رجوع كن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره های كوچك باران
از قلبهای رشد نكرده
از حجم كودكان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید كه عشق من
گهواره تولد عیسی دیگری باشد

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:30 | |







كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟

كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟

غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را

بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را

زیبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:28 | |







شکست

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم

شکست
شکست
شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت، هیچ چیز بجز آب، آب، آب
در آب غرق شد.
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و بصدای زنگ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی، دل بستیم.

بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت ها میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ ترا باختیم، ای هفت سالگی.

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم.

بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم:
"
زنده باد
مرده باد"
و در هیاهوی میدان، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند، دست زدیم.
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم.

بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زنده های اینسوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش، ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.

صدای باد می آید
صدای باد می آید، ای هفت سالگی

برخاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟

ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و برفراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

چقدر باید پرداخت.

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:26 | |







یار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت

یار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت
بخـت خـندید و لـبم از لب او کام گـرفت
آن سیه پـوش چو از پـرده شب رخ بـنمود
جان من روشنی از تـیرگـی شام گـرفت
تا نـهانخانه شب خـلوت عـشاق شود
که ره خـیمه که از ابر سیه فام گرفت
آسمان گـفت که با تابش خورشید صفا
شمع انجم نـتوان بر لب این بام گـرفت
شکرلله که پس از کـشمکش و هـم و یـقـین
لطف او داد من از فـتـنه اوهام گـرفت
غـم بـیداد خـزان دور شد از گـلشن جان
دست تا دامن آن سرو گـلندام گـرفت
خواستم راز درون فاش کـنم یار نـخواست
نگـهـی کرد و سخن شیوه ابهـام گـرفت
گـفت دور از لب و کامم لب و کام تو چه کرد؟
گـفتـمش بوسه تـلخی ز لب جام گـرفت
گـفت در آتـش هـجران تن و جانت که گـداخت؟
گـفتم آن شعـله عـشقی که مرا خام گـرفت
گـفت در محـنت ایام دلت گـشت صبور؟
گـفتم این پـند هـم از گـردش ایام گرفت
گـفت رعـدی رقم رمز فصاحت ز که یافت؟
گـفتم از حافظ اسرار سخن وام گـرفت

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:22 | |







تنها توئی تنها توئی در خلوت تنهاییم

تنها  توئی  تنها  توئی در خلوت  تنهاییم

تنها تو میخواهی مرا با اینهمه  رسوائیم

ای یار بی همتای م سرمایه ی سودای من

گر بی تو مانم وای من وای از دل سودائیم

جان گشته سرتا پا تنم از ظلمت تن ایمنم

ش د آفتاب   روشنم  پیدا  به  ن ا پیدائیم

من از هوسها رسته ام از آرزوها جسته ام

مرغ قفس بشکسته ام شادم ز بی پروائیم

دانی که دلدارم توئی دانم خریدارم توئی

یارم توئی یارم توئی شادی از این شیدائیم

آن رشک ماه ومشتری آمد به صد افسونگری

گفتم به "زهره " ننگری ای دولت بینائیم

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:14 | |







حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون بعد از یک ماه پسرک مرد وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:10 | |







زنی از خانه بیرون آمد

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت:
  من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند:آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت:
  نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته آنها گفتند:  پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:
  برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخلزن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.
زن با تعجب پرسید:
  چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویمزن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!  ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:57 | |







سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:56 | |







آن زمانها کز نگاه خسته مرغان دریایی

آن زمانها کز نگاه خسته مرغان دریایی
وز سکوت ظلمت شبهای تنهایی
و هنگامی که بی او جان من چون موجی از اندوه میشد
قطره اشکی دوای درد من بود
این زمان آن اشک هم پایان گرفته
وان دوای درد بی درمان هم
ماتمی دیگر گرفته
آسمان میگرید امشب
ساز من مینالد امشب
او خبر دارد که دیگر اشک من ماتم گرفته
او خبر دارد که دیگر ناله ام پایان گرفته
او خبر دارد که دیگر ناله ام پایان گرفته

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:26 | |







غریب آمده بودم غریب خواهم رفت

نفس

غریب آمده بودم غریب خواهم رفت
نچیده سیب به رویای سیب خواهم رفت

میان بوسه طنابی به دار می بافند
به گونه با گل سرخ فریب خواهم رفت

صدای خواب براحساس شهر می پیچید
وگفت با دل من بی نصیب خواهم رفت

ومرگ سهم تمام حیات حـّوا بود
اسیردست رسوم عجیب خواهم رفت

به شوق باغ پراز یاس های شهرقدیم
ازاین بهاردروغین نجیب خواهم رفت

اگرچه گریه براین شهرجرم زندان داشت
میان همهمه هاعن قریب خواهم رفت

زمان کوچ شد افسوس،دست من خالیست
غریب آمده بودم غریب خواهم رفت


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:25 | |







بارونو دوست دارم هنوز

بارون و دوست دارم هنوز

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره

بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

 

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

 

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:24 | |



صفحه قبل 1 ... 41 42 43 44 45 ... 112 صفحه بعد