نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





واي، باران؛ باران؛

واي، باران؛ باران؛

شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسي نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم،
و ندائي که به من مي گويد:
"
گر چه شب تاريک است
دل قوي دار،
سحر نزديک است
از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ مني، تو گل ياسمني
تو مثل چشمه نوشين کوهساراني
تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
-
نه، از آن پاکتري.
تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست.
از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را.
گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند.
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد!
در ميان من و تو فاصله ها ست.
گاه مي انديشم،
-
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
تو توانائي بخشش داري.
دستهاي تو توانائي آن را دارد؛
-
که مرا، زندگاني بخشد.
وتو چون مصرع شعري زيبا،
سطر برجسته اي از زندگي من هستي.
من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم.
آه مي بينم،مي بينم
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
آرزومي کردم،
که تو خواننده شعرم باشي.
-
راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه،دريغا،هرگز،
باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
-
کاشکي شعر مرا مي خواندي!-
وقتي تو نيستي، خورشيد تابناک،
شايد دگر درخشش خود را،
و کهکشان پير گردش خود را
از ياد مي برد. و هر گياه،
از رويش نباتي خود، بيگانه مي شود.
افسوس!
آيا چه کسي تو را،
از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟
اي مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه هاي دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
اي قامت بلند مقدس،تنديس جاودان،
اي مرمرسپيد،
اي قامت بلند اي از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسي پاکبازتر
اي آفتاب تابان
از نور آفتاب بسي دلنوازتر
اي پاک تراز برفهاي قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد مي کني.
وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را،
آباد مي کني.
اي مرمر بلند سپيد،اي پاکي مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زين سنگواره لب سرد ساکتت
-
بردار
اي آفريده من،با واژه هاي ناب
در معبد خيالي خود ساختم تو را.

[+] نوشته شده توسط حجت در 8:2 | |







دو خط موازي زائيده شدند

دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
«
آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:1 | |







آسمان را بنگر

آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم وآبي و پر از مهر ، به ما مي خندد !

يا زميني را که، دلش ازسردي شب هاي خزان

نه شکست و نه گرفت !

بلکه از عاطفه لبريز شد و

نفسي از سر اميد کشيد

ودر آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد

زير پاهامان ريخت ،

تا بگويد که هنوز، پر امنيت احساس خداست !

ماه من غصه چرا !؟

تو مرا داري و من

هر شب و روز ،

آرزويم ، همه خوشبختي توست !

ماه من ! دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن

کارآن هايي نيست ، که خدا را دارند ...

ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزي، مثل باران باريد

يا دل شيشه اي ات ، از لب پنجره عشق ، زمين خورد و شکست،

با نگاهت به خدا ، چتر شادي وا کن

وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !

او هماني است که در تار ترين لحظه شب، راه نوراني اميد

نشانم مي داد ...

او هماني است که هر لحظه دلش مي خواهد ، همه زندگي ام ،

غرق شادي باشد ....

ماه من !

غصه اگر هست ! بگو تا باشد !

معني خوشبختي ،

بودن اندوه است ...!

اين همه غصه و غم ، اين همه شادي و شور

چه بخواهي و چه نه ! ميوه يک باغند

همه را با هم و با عشق بچين ...

ولي از ياد مبر،

پشت هرکوه بلند ، سبزه زاري است پر از ياد خدا

و در آن باز کسي مي خواند ،

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟ چرا !؟

 

ماه من غصه چرا



[+] نوشته شده توسط حجت در 8:1 | |







باز هم مینویسم از اشک

باز هم مینویسم از اشک

باز از تو مینویسم ، از غم دلتنگی ات !

مینویسم که دلم هوایت را کرده است ، کاش تو را میدیدم ، به چشمهایت خیره میشدم

و با تو درد دل میکردم !

باز هم مینویسم از عشق ، از احساسی که من نسبت به تو دارم !

احساسی به لطافت دستهای مهربانت ، به پاکی قلبت و به قشنگی لحظه دیدار !

حالا که دلتنگم ، حالا که بغض گلویم را گرفته و راهی جز اشک ریختن ندارم ،پس باز هم

مینویسم از اشک !

همان قطره پاکی که از چشمهای خسته ام سرازیر میشود ! قطره ای که از درون آن

میتوان یک عالمه محبت و عشق دید !

قطره ای که درونش دلتنگیست ، غم عاشقیست ، آری همان اشک ، همانی که در

لحظه دیدار بر روی گونه هایم دیدی !

پرسیدی که این چیست ؟ با اینکه میدانستم میدانی اشک است ، اما گفتم که چیزی

نیست !

با دستهای مهربانت اشکهای رو گونه ام را پاک کردی و مرا آرام کردی !

برای نوشتن لحظه ای اشک ریختن باید صدها بار کاغذ سفید دفترم را پاره پاره کنم،

آنگاه که از این احساس زیبا مینویسم چشمهایم شروع به اشک ریختن میکند ،

اشکهایی که بر روی صفحه سفید کاغذ میریزد ! اما آیا کسی فهمید که اینها اشک

است؟

چرا اشک؟ دلم گرفته است به خدا دلتنگ یارم ! برای یک لحظه نگاه به چشمهایش !

احساسی را زیباتر از اشک ریختن در لحظه های عاشقی ندیده ام ، اگرچه زیباست اما

از درون تلخ تلخ است !

باز هم مینویسم از اشک ، تا ببینی ، بخوانی و بدانی که طاقت یک لحظه دوری ات را

ندارم !


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:59 | |







همیشه هر گاه دلتنگت میشوم

همیشه هر گاه دلتنگت میشوم ، مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم

آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم ،

بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم

کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو ،

تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند ،  

تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند!

ببین خورشید را ،در حال غروب است ، نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام  

چقدر سوت و کور است !؟

نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است ،

نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه، در این لحظه ی غروب است

هیچ است این دل بی تو ، تمام است لحظه های شادی بی تو،

بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت،  

به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت

هستم تا هستی در این دنیای خاموش ،

نمیشوی ، حتی یک لحظه نیز از یاد من فراموش!

ندیدم تا به حال عشق و صداقت را جز از دل تو،

ندیدم تا به حال مهربانی و وفا را جز از قلب مهربان تو،

ندیدم یک قلب پاک را جز قلب درخشان تو تا به حال،

بیا تا ثابت کنیم به همه معنای یک عشق ماندگار!

برمیگردیم به سر خط ، دلتنگی مرا دیوانه میکند تا آخر خط ،

گفتم تا گفته باشم درد دلم را به تو ، یکی که بیشتر نیست در این دنیا دیوانه ی تو!

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:58 | |







تا تو با منی زمانه بامن است

" کارت پستال درخواستی طراحان "

تا تو با منی زمانه بامن است

بخت کام جاودانه با من است

تو بهر دلشی من چو باغ

شور وشوق صد جوانه با من است

یاد دل نشینت ای امید جان

  هر کجا روم روانه بامن است

ناز نوشخند صبح اگر تو راست

شور گریه شبانه با من است

برگ عیش وجام وچنگ اگر چه نیست

رقص مستی وترانه بامن است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تووبهانه با من است

گفتمش من ان سمند سر کشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

نازچشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است.


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:38 | |







فتم وزحمت بیگانگی از کوی تو بردم

فتم وزحمت بیگانگی از کوی تو بردم

اشنای تو دلم بود وبه دست تو سپردم

اشک دامان مرا گیردئدر پای من افتد

که دل خون شده را هم زچه  همراه نبردم

شرمم از آیینه روی تو اید اگر نه

اتش اه به دل هست نگوی که فسردم

تو چو پروانه ام اتش بزن ای شمع وبه سوزان

من بی دل نتوانم که به گرد تو نگرم

می برت دگران دست به دست ای گل رعنا

حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت ارم

غزلم قصه درد است که پروره دردم

خون من ریخت به افسونگری وقاتل جان شد

سایه ان را که طبیب دل بیمار شمردم

 

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:36 | |







ای فرستاده سلامم به سلامت باشی

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی


غمم آن نیست که قادر به غرامت با شی


گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد


تو مگر صاحب اعجاز وکرامت باشی


خانه دل نه چنان ریخته از هم که در او


سر فرود آری ومایل به اقامت باشی


 
دگرم وعده دیار وفایی نکند 


مگرای وعده، به دیدار قیامت باشی


شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چاک


سزدت گر همه با اشک ندامت باشی


می کنم بخت بد خویش شریک گنهت


تا نه تنها توسزاوار ملامت باشی


ای که هرگز نکند سایه فراموش تورا


یاد کردی به سلامم به سلامت باشی

 

کارت پستال درخواستی طراحان

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:32 | |







بیا بر سر آنم پیش پای تو میرم

بیا بر سر آنم پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی

که توز راه بیای ومن به پای تو می رم

بسوخت مردم بیگانه را حالت من دل

چنین که پیش دل  دیر آشنای تو میرم

 ز پا افتادم ودرسر هوای روی تو دارم

مرا کشتی ومن دست بر دعای تو میرم

بکن هر انچه توانی جفا به سایه بی دل

مرا ز عشق تواین بس که در وفای تو میرم .

 

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:24 | |







نویسم

نویسم ... از آنهایی که دیروز با من بودند و امروز رفته اند یا از تو که همیشه حرفهای مرا می خوانی ...

از چه بنویسم ؟ از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که سوت و

کور است ؟ از زمین بنویسم یا از

زمان یا از یک نگاه مهربان ؟ از خاطراتی که با تو در باران خیس شد

یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده

نشد ؟ باز چه بنویسم ؟ از چتری که هرگز زیر آن نه ایستادم یا از

حرفهایی که هرگز به زبان نیاوردم ؟ من

عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم ، من دلبسته

درختی هستم که فرصت

نشد اسممان را روی آن حک کنیم ... اگر قرار باشد بنویسم ... باید در

همه سطرهای دفترم حضور

داشته باشی ، نفس های تو می تواند برگ برگ دفترم را از پائیز پاک

کند ، من بیقرار حرفهای ناب

 

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:28 | |







باز لبهای من به خنده نشست روی تنهاييم پرنده نشست

باز لبهای من به خنده نشست روی تنهاييم پرنده نشست

باز توفان گرفت ابراهيم بت من جان گرفت ابراهيم

بت من رنگ و بو نمی خواهد شبنم است و وضو نمی خواهد

هر چه در می زنم، نمی شکند بت من با تبر نمی شکند

تو بتت از گل است ابراهيم کار من مشکل است ابراهيم

تو بهارت به اين قشنگی نيست بت من چون بت تو سنگی نيست

گل به گيسو نمی زند بت تو چشم و ابرو نمی زند بت تو

تو صدای مرا نمی فهمی حرف های مرا نمی فهمی

امتحان کن جمال او ديدن تا تو باشی و بت پرستيدن

تو دلت خون نبوده در هوسی چشمهايت نمانده پيش کسی

تو نشستی کنار دلهره ات؟ شده انديشه ی کسی خوره ات؟

شده از عمق سينه آه کنی؟ مثل ديوانه ها نگاه کنی؟

خيمه ی سروری نزن اينجا! لاف پيغمبری نزن اينجا!

آب خواهد شد آهن تبرت خون می آيد ز عشوه در جگرت

از غمش سر به چاه خواهی برد به خدايت پناه خواهی برد

ماه در چاه تنگ پيرهنش می خزد يوسفانه بر بدنش

آبی چشم آسمانی او باغ لبهای ارغوانی او

شب زيبای گيسوان خمش مژه های بلند روی همش

قطره ی ژاله بر رخ لاله آه از اين ماه چارده ساله!

باز لبهای من به خنده نشست روی تنهاييم پرنده نشست

باز توفان گرفت ابراهيم بت من جان گرفت ابراهيم

او در انديشه زمان جاريست روی لبهای ديگران جاريست

من زبان ريز آن پری رويم هر چه دلخواه اوست می گويم

چه کنم رو به اين حرم نکنم سجده بر پای اين صنم نکنم

من چه با اين دل فگار کنم تو که پيغمبری بگو، چکار کنم؟

 

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:26 | |







از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم

از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم

یادگار تو چه شبها و چه سحرها دارم

با تو ای راهزن دل چه سفرها کردم

گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی

تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی

گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم

که به عمری نتوانم همه را بشمارم

گرچه از نرگس او ساخته ای بیمارم

گرچه زآن زلف گره ها زده ای در کارم

باز هم گرم از این آتش جانسوز توام

سر خوش از اه و غم و درد شب و روز توام

کاش دایم دل ما از تو بلرزد ای عشق

آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:9 | |







اگر دل ببندی به بال نسیم

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن به هم می‌رسیم

مخور حسرت آن‌چه نابردنی ا‌ست
دریغا جوانی که پژمردنی ا‌ست

غنیمت شمار این بهار قشنگ
که چون شیشه روزی می‌آید به سنگ

نترس از جنون، ساز لیلا بزن
بگو عاشقم دل به دریا بزن

من آوازه‌خوان لبان توام
مصیبت‌کِش گیسوان توام

به دوش دلم بار دوری چه‌قدر؟
فدایت بگردم صبوری چه‌قدر؟

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه‌سوزی مکن

چرا خنده‌ی زورکی می‌کنی
شب و روز من را یکی می‌کنی

دل‌آزرده بودن گناه است و بس
پل آشتی یک نگاه است و بس

جهان کوچه سبز پیوندهاست
بهشت خدا پشت لبخندهاست

بخند ای بهار دل سرد من
کسی نیست غیر از تو هم‌درد من

تو اندوه من باورت می‌شود
تو از عشق خیلی سرت می‌شود

تو سرسبزی روزگار منی
دراین سال قطبی بهار منی

به حق دل حضرت فاطمه
جدا کن حساب مرا از همه

کنارم بمان ای تسلّای من
که بی‌اعتبار است فردای من

به جان تو کز هر دو عالم سَری
تو از هر که من داشتم به‌تری

به سوزانی تیر آهت قسم
به اردی‌بهشت نگاهت قسم

کجا پای از این ورطه پس می‌کشم
برای تو دارم نفس می‌کشم

بزن زخمه بر ساز دلتنگی‌ام
که من تشنه‌ی جام یک‌رنگی‌ام

به فکرم نباشی هدر می‌شوم
رهایم کنی دربه‌در می‌شوم

اگر باده‌خوارم حریفم تویی
اگر شعر دارم ردیفم تویی

به مولا قسم هرچه گویم کم است
دهانم پر از دوستت دارم است


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:9 | |







باز در پنجه ی تاریکی شب

باز در پنجه ی تاریکی شب

سوز این سینه ی من حسرت تست

باز در سجده ی کفر آلودم

یادت ایمان مرا با خود شست

چشمت افسونگر احساس نیاز

رقصت احیاگر بی تابی هاست

هم در این خانه ی پر گشته ز آه

یاد تو علت بی خوابی هاست

باز هم وسوسه ی آغوشت

هست و پی در پی خواهشهایم

و چنین دانه ی انکار از تو

خود جواب من و چالشهایم

ای که احساس مرا می دانی

بگشا چشم خمار آلودت

تا ببینی که چه سوزانم من

از نگاه دل و جان فرسودت

وین همه راز که در شعر من است

همه از باور تو جوشیدست

کاش یکدم به کنارم آیی

ای که عشقت به دلم روییدست ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:0 | |







كسي منتظر توست

كسي منتظر توست

كسي به رنگ هيچ كس دلتنگ ديدار توست

يودي وبودنت باور نبود

رفته اي و جاي خاليت هميشه روبروي تنهايي هاست

بايد دلبسته نمي شد . . .

آنكس كه رفته است باز نخواهد گشت!!! . . . 

اين آروزي طولاني به ثمر نخواهد نسشت!!! . . .

بايد كه فراموش كرد . . .

بايد راهي شد تا روزها سپری شوند


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:52 | |







من از قصه زندگی ام نمی ترسم

من از قصه زندگی ام نمی ترسم
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.
ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که قلب من هم شکسته
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام

Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:46 | |







داشتم فراموشت می کردم اما باز دوباره دیدمت

داشتم فراموشت می کردم اما باز دوباره دیدمت

تو غمها غوطه ور شدم چرا؟

داشتم فراموشت می کردم اما تا صدات رسید به گوش من

شکستم بی صدا چرا؟

داشتی می رفتی از خیال من خزونی بود بهار من

دیدم تو رو خزونم جون گرفت

این قلب سرد و ساکتم دوباره

با نگاه گرم و بی ریا و عاشقت زبون گرفت

چرا دوباره اومدی صدا رو جون دادی گل بهارو

زخم دل دوباره تازه شد

شوق نگاه خستمو دوباره دوختی اخر ستاره

حسرتم بی اندازه شد

یا راحتم کن و واسه همیشه این دلو بکن ز رییشه

از خیال سرد من برو

یا باغبون شو و بهارو باز نشون بده گلارو

تو وجود خسته ام برو

داشتم فراموشت می کرم اما باز ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:16 | |







آری سکوت اینجا هم بد نیست

آری سکوت اینجا هم بد نیست

و اگر کسی باشد دلتنگیهایش هم قشنگ ! همه جا پاییز است و دل غم انگیزت رو به سوی آفتاب حقیقت ، خزان برگهای

اسقامت درختان بلوغ را میبیند و تازه میفهمی که چه سنگین است ، این تنهایی ؟

رانش افکار مجال اندیشه برایت نمیگذارد. آن هم در جاده  باریکی که پره از برگ ریزه های هزاران فریاد

درد بی صداست که ما آدمها بی میل پا بر احساسشان گماشته و راه میرویم !!

پاهایمان به سنگ و اره ها به دهان ، در انتظار غرش کدامین حرفمان هستیم، کسی نمیداند ؟

اما

اما کاش سرمای محیط مرا به سراشیبی ذهن نمیرسانید و مگسها عقلم نمی پراندند تا ، تا بگویم

کاش بودی در کنارم تا تنها نبودم - تا بر سر نیمکت چولبی - لاله - میان شاخه های تنهایی عشق

بازی میکردیم.

تا زاغ سیاه این حوالی به ما حسودی میکرد

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:54 | |







باورت داشتم از روز نخست

باورت داشتم از روز نخست

آمدی تا باشی !

پر از شعر ٬

پر از همهمه بودی ٬

اما

هیچ حرفی نزدی !

پر از گفتنه٬ دلدادگی ات ٬

پر از زمزمه ی عشق به دریا شدنت ٬

باز حرفی نزدی و فقط خندیدی ...

خوبه من !

می فهمم از دو چشمت همه حرف های تو را ٬

بی کلام اینجا باش ٬

آخه اینجا بودن نیست محتاج صدا ٬

بودنت با دل من بی صدا هم زیباست


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:54 | |







نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت،

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت،
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپرد وبه مهمانی عشق برد،
پر از مهر بودی پر از نور بودم،
همه شوق بودی همه شور بودم،
چه خوش لحظه ای که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم،
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم،
دو آوای تنهای سرگشته بودیم،
رها در گذرگاه هستی.
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل عشق با غم سرشته است!
از آن روزها آه عمری گذشته است.
من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته است!
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین،
که دیگر ندانی کجایم،
که دیگر ندانم کجایی!


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:52 | |







هوای خانه سنگین است و افسرده است

هوای خانه سنگین است و افسرده است
گلی بی آب در گلدان روی میز پژمرده است
صدای بوسه یا موج طنین خنده ای مرده است
غبار آیینه پوشیده راه جلوه های پاک را بر خویش
چراغ سقف لرزان است از تشویش
ورق های کتاب نیمه بازی منتظر مانده است دست آشنایی را
نشسته گربه ی شیطان و ناآرام و بازیگوش
کنار پنجره بی حوصله، اندوهگین، خاموش
سراپا پرده و دیوار و ایوان،گوش
که شاید بشنوند از خانه،گلبانگ صدایی را
و یا بر سنگفرش کوچه ریزد پرتو فانوس
به همراه نفس های شتاب آلود دلبندی
که جان را می شکوفاند ز رستاخیز لبخندی


نفس را می فشارد لحظه های حسرت و افسوس
که با آن یاد آرام و قراری دلنشین باشد
نوازش های دستی  باشد
میان حلقه ی چشمان من،برق نگین باشد


چه آزاریست در این لحظه ها و یادها،بیگانه بودن با شکیبایی
چه آزاریست تنهایی

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:44 | |







حالش خیلی عجیب بود

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و

گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:41 | |







ای که

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:35 | |







امشب دلم گرفته است

امشب دلم گرفته است

می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم

از ابرهای تیره ای که با نسیم

خیانت به آسمان دلم آوردی

می خواهم گریه کنم اما نمی توانم ...

می خواهم تو را به یاد بیاورم ...

و با نگاه چشمان تو تا

به صبح مژه بر هم نزنم

اما افسوس ... گذشت دقایق

چهره ات را از یاد من برده اند ! ...

می خواهم اولین ساعتی که نگاهم کردی رو

به یاد بیاورم ... اما افسوس ...

آخرین نگاه تلخ و سرد تو نمی گذارد ! ...

می خواهم اولین دقایق با تو بودن را

به یاد بیاورم ... اما افسوس ...

می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم

اما نه! دلم نمی آید .....

 

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:32 | |







پرسید که چرا دیر کرده است ؟

پرسید که چرا دیر کرده است ؟

نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من ‏است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم

امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار تغییر کرده است

‏خندید به سادگیم آینه و گفت

احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین

سخن مگوی ‏گفت :

خوابی سالها دیر کرده است

در ایینه به خود نگاه میکنم آه

عشق او عجیب مرا پیر کرده است

راست ‏گفت آیینه که منتظر

نباش او برای همیشه دیر کرده

 

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:30 | |



صفحه قبل 1 ... 39 40 41 42 43 ... 112 صفحه بعد