باز استاد سرزنش وار به من مینگرد
باز درچهره ی من می خواند که چه ها در دل من می گذرد
می کند مطلب خود را دنبال ، بچه ها عشق ، گناه است... گناه....
وای اگر بد دل نو خواسته ای ، لشکر عشق بتازد مینشینم همه ساعت خاموش
مبصر چو اسمم را خواند: بی خبر داد کشیدم غائب ...
بچه ها همگی خندیدند که جنون گشته به طفل غائب
بچه ها هیچ نمی دانستند که من اینجا و دلم جایی دگر
دل آنها پی درس و کتاب ، دل من در پی سودای دگر
یاد آن روز قشنگ که تو را دیدم در جامه ی زرد
تو سخن گفتی اما نه ز عشق ، من سخن گفتم اما نه ز درد
یاد آن روز قشنگ ...
باز استاد سرزنش وار به من می نگرد باز در چهره ی من می خواند
که چه ها در دل من می گذرد...

|