نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





بذار خیال کنم هنوز ترانه هامو می شنوی

بذار خیال کنم هنوز ترانه هامو می شنوی
هنوز هوامو داری و هنوز صدامو می شنوی
بذار خیال کنم هنوز یه لحظه از نیازتم
اگه تموم قصه مون هنوز ترانه سازتم
بذار خیال کنم هنوز پر از تب و تاب منی
روزا به فکر دیدنم شبا پر از خواب منی
بذار خیال کنم تو دلتنگیات
غروب که میشه یاد من میفتی
تویی که قصه طلوع عشقو
گفتی و دوست دارمو نگفتی
بذار خیال کنم منم اونکه دلت تنگه براش
اونی که وقتی تنهایی پر می شی از خاطره هاش
اونکه هنوز دوستش داری اونکه هنوز هم نفسه
بذار خیال کنم منم اونی که بودنش بسه
دوباره فال حافظ و دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم بذار اگر چه بی خیالمی

http://www.pix2pix.org/pic/bw/beautiful_black_and_white_14.jpg

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:38 | يك نظر |







مثل عطر شکوفه های

 تورو دوست دارم مثل حس نجیب خاک غریب تورو دوست دارم

مثل عطر شکوفه های سیب تورو دوست دارم عجیب تورو دوست دارم زیاد

چطور پس دلت میاد منو تنها بزاری

تورو دوست دارم مثل لحظه ی خواب ستاره ها تورو دوست دارم

مثل حس غروب دوباره ها تورو دوست دارم عجیب تورو دوست دارم زیاد

نگو پس دلت میاد منو تنها بزاری

توی آخرین وداع وقتی دورم از همه چه صبورم ای خدا دیگه وقت رفتنه

تورو میسپرم به خاک تورو میسپرم به عشق برو با ستاره ها

تورو دوست دارم مثل حس دوباره ی تولدت تورو دوست دارم

وقتی میگذری همیشه ازخودت تورو دوست دارم مثل خواب خوب بچگی

بغلت میگیرمو میرم به سادگی

تورو دوست دارم مثل دلتنگی های وقت سفر تورو دوست دارم

مثل حس لطیف وقت سحر مثل کودکی تورو بغلت میگیرمو

این دل غریبمو با تو میسپرم به خاک

http://www.bo2aks.com/uploads/gallerydir/1210/12.jpg

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:37 | نظر بدهید |







خداحافظ

 

خداحافظ ای برگ و بار دل من

 

                                                  خداحافظ ای سایه سار همیشه

 

               اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

                                                        خداحافظ ای نوبهار همیشه


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:33 | نظر بدهید |







نگو

نگو بهار چی شده پرنده غمگین


برای هیشكی نخون


به پای هیشكی نشین

http://www.bo2aks.com/uploads/gallerydir/1210/18.jpg


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:33 | نظر بدهید |







نظر یادت نره

 
__@@@________@@_____@@@@@@@
________@@___________@@__@@@______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___سايتll خيلي قشنگه______@@
__@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@
__@@____________منتظر حضور گرمت_______@@
_@@____________@@@@@@@@@@_____@@
_@@____________ هستــــــــم ___@@@
_@@@___________@@@@@@@______@@
__@@@@__________@@@@__________@@
____@@@@@@_______________________@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@___________@@
________@@@________@@@@@@@@@@@
_________@@@_____@@@_@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@_@
____________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@____@@@
______________@@@@__@__@_____@
_____________@_______@@@___@@
________________@@@____@__@@
_______________________@
______________________@
وسيله هم برات گذاشتم بهم سر بزني منتظرتم
°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بيا اينم وسيله حالا ديگه_\~~~~~~
~~~~~/ _ميتوني بهم سر بزني ونظربدي _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨� �¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸…..
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸, .-~* _________________##________##


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:11 | نظر بدهید |







مکالمه


 

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

 

 

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:56 | نظر بدهید |







""تقدیم به عشق به ظاهر فراموش شده ام""

بی جواب



راز دلم را به گل گفتم پر پر شد


راز دلم را به برگ گفتم زرد شد

راز دلم را به خورشید گفتم ماه شد

راز دلم را به صبح گفتم شب شد

راز دلم را به آب گفتم بخار شد

راز دلم را به یخ گفتم آب شد

راز دلم را به ابر گفتم بارید

راز دلم را به خدا گفتم برایم گریست

ودر آخر

راز دلم را به تو گفتم آرام از من دور شدی



""تقدیم به عشق به ظاهر فراموش شده ام""


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:55 | يك نظر |







فاصله

فاصله هم نتوانست تو را دور کند ای گل عشق
از تمنای نفس های غریبم امشب
چون تمنا کردم تو درخشیدی باز
در سیاهی شب تنهائی
قطره
اشکی شدی و آهسته
بر سر گونه من لغزیدی
در هجوم وحشت من از خواب
مثل رویا شدی و تا سر صبح
یک نفس بر شب من تابیدی
و چنین فاصله ها هم پر شد
با حضورت در شب
دلتنگی
و فراموشم شد که تو از من
دوری
و من امشب تنها از غم فاصله ها
باقیم
بی تو
و با خاطره ها

http://pix2pix.org/my_unzip/129019670017.jpg


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:35 | نظر بدهید |







دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه

دوستت دارم 

http://pix2pix.org/my_unzip/1220905973skazki_38.jpg

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:29 | نظر بدهید |







مرد جوان ودعا

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا

  

می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد . جمعیت زیاد جمع شدند . قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر

  

آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت .


ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر


از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی


دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود


می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو


فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم رابه او

 


داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما


چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به


کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند . گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام .

امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظار


ش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟ مرد جوان بی


هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد

  

تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود .

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:26 | نظر بدهید |







گریه

 یادته یه روز بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه یه نامردی اشک


اتو ببینه وبهت بخنده !؟


گفتم اگه بارون نیومد چی ؟….


گفتی اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمون گریش میگیره….


 گفتم یه خواهش دارم. وقتی آسمون چشمهام خواست بباره تنهام نذار…


 گفتی: چشم !!


حالا امروز من دارم یه گوشه ی خلوت گریه می کنم اما آسمون نمی باره….


 تو هم اون دور دورا ایستادی و داری به من می خندی..!!


آخه چرا ؟مگه گناه من چیه ؟

 

 

http://pix2pix.org/my_unzip/1220905973skazki_28.jpg

 

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:21 | نظر بدهید |







خسته

شسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟

گفت : نه

گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم

گفت : نه ، خودم جمع می کنم

گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده

میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره

گفتٌ تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم

دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود, من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت دریا . سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:20 | نظر بدهید |







خسته ام,,,


خسته ام,,,
خسته ز فردایی دگر
از غزل از این غروب بی سحر

خسته ام از این به ظاهر مردمان
خسته از  کابوس  تکرار زمان

خسته ام از واژه ها از این غروب جمعه ها
خسته ام از روزگار از این سرای تنگ و تار

خسته ام از این همه فریاد اما بی جواب
تا سحر بیداری و نالیدن از بخت خراب

خسته ام از تیرگی از این سراپا کهنگی
خسته ام از بودنم از بی کسی سرودنم

خسته ام از غصه ها از این سقوط بی صدا
خسته ام از شکوه ها از خاکیان بی وفا
خسته ام از این خزان ازغربت تلخ زمان

خسته ام
از خلقتم از این عروسک بودنم
خسته ام از بند ها در دست این نا مردها
خسته ام گنگم پریشانم دگر

در غروب تیرگی  مردم دگر
اه من مردم دگر

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:17 | نظر بدهید |







دعا

آدم دوربرش خیلی بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابی می خوند هم همه چیزش ردیف بود.
یه مدتی خوب شیطونی کرد. که تو این مدت من ازش خبر نداشتم تا همین چند وقت پیش که یه دفعه ای دیدمش. ردیف نبود. انگاری دلش خیلی پر بود.
با هم رفتیم ۱ قدمی بزنیم. ازش پرسیدم:
– چه خبر؟
با حالت گرفته گفت  از دفعه آخری که دیدمت هیچ خبر به درد بخوری نیست.
ـ چه می کنی ؟
میرم و میام
فک کردم دوس نداره ازش سوال کنم واسه همین ساکت شدم.
یه مدتی که به
سکوت گذشت؛ برگشتم طرفش دیدم چشمامش پر اشکه دلم ریخت
روشو اونور کرد که اشکاشو نبینم
پرسیدم چی شده
بغضش دو برابر شد.
سرشو گذاش رو شونم و بلند بلند
گریه کرد و یه چیزایی گفت
میگفت: فکر می کردم باید دنبال کسی که آرزو داری بگردی اما نفهمیدم خودش میاد .
وقتی هم گشتم همه جا دنبالش گشتم اما نمی دونستم بعضی جاهارو اصلا نباید می گشتم.
به هر جایی رفتم اما نفهمیدم تو هر جا بخشی از وجودمو جا گذاشتم.
دنبال آدم رویاهام گشتم حتی تو نکبت و مردابی که مطمئنا اون اونجا هیچ وقت نبود.
حالا دیگه این من اون منی نیست که اون آدم رویاها رو آرزو می کرد. حتی اگه آرزو هم کنه دیگه لیاقته اونو نداره.
اومدم بهش نزدیک شم اما با هر قدم ازش دور شدم و حالا حتی رویاش هم از خیالم رفته.
نمیدونستم چی بگم.
هرچی میگفتم بدتر می شد.
واسه همین سکوت کردم و شاهد تک تک اشکهاش شدم .
و فقط تو دلم براش
دعا کردم!


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:14 | نظر بدهید |







گلی برای مادر

مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق
گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: «می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.

وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!

گل رز گل مادر روز مادر دسته گل


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:13 | نظر بدهید |







دوهمسفر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد.
فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
 بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست، از خدا غذا خواستند.
فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد.
اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند.
پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.
 درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی.
زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!
باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود ما نیست، نتیجه دعای دیگران برای ماست.

[+] نوشته شده توسط حجت در 13:5 | نظر بدهید |







دوبرگ داستان

برگ علفی به برگ پاییزی گفت:
" هنگام سقوط چه همهمه ای می كنی، تو همه خواب زمستانی مرا می آشوبی."

برگ پاییز خشمگین گفت:
"ای فرومایه و درون جایگاه! ای بی آواز و تندخو! تو در بلندای آسمان زندگی نمی كنی و نمی توانی با صدایی [خوش] نغمه سرایی كنی."

آنگاه برگ پاییزی به زمین سقوط كرد و به خواب رفت. هنگامی كه بهار آمد. از خواب برخاست. او "برگ علف" بود.

وهنگام پایئز كه خواب زمستانی او را در خود گرفته بود، بالای سرش در فضا،برگ ها سقوط می كردند، او با خود می گفت:"آه، این برگهای پاییزی! جه همهمه و جنجالی می كنند! آن ها همه’ خواب زمستانی مرا میآشوبند."!!!


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:46 | نظر بدهید |







حالت سوخته را سوخته دل داند و بس


 

 

حالت سوخته را سوخته دل داند و بس     

 

 

شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست؟

 


دیدی که خون ناحق پروانه شمع را


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:45 | نظر بدهید |







سال ها رفت و ز یادم نرود دوست هنوز

سال ها رفت و ز یادم نرود دوست هنوز

تا چه کردم که مرا دشمن جان،اوست هنوز

زیر بار غمت ار پشت من خسته شکست

به خم زلف تو دل از تو وفا جوست هنوز

به هوای سر گیسوی بلندت بگذشت

عمر کوتاه و به آزار منت خوست هنوز

گردش چشم به مستی ز من ای دوست متاب

که مرا قبله ی جان آن خم ابروست هنوز

بلبل طبع من ای نوگل خندان امید

یه هوای گل روی تو سخنگوست هنوز

سر آزادی ام از دام غم عشق تو نیست

که دلم بسته ی آن حلقه ی گیسوت هنوز

با نگاهی دل و دین برد ز مشفق زان رو

                                         

                                       دیده ام فتنه ی آن نرگس جادوست هنوز



[+] نوشته شده توسط حجت در 12:43 | نظر بدهید |







یاد باد آنکه ترا در دل کس راه نبود

قلب.قلب های زیبا.رویایی

یاد باد آنکه ترا در دل کس راه نبود

کسی از عشق من و حسن تو آگاه نبود

چشم حسرت نگرم آگهی از اشک نداشت

لب خونابه خورم با خبر از آه نبود

شورش روح من و جلوه ی زیبایی تو

عالمی داشت،ولی شهره در افواه نبود

یاد از آن بی خبریها که در آغوش وصال

با تو بودم من و کس را به میان راه نبود

پرده ای جز سر گیسوی شبانگاه نبود

لب او بر لب من بود و به حسرت می گفت:

 

                                            کاشکی عمر وصال این همه کوتاه نبود

                    



[+] نوشته شده توسط حجت در 12:43 | نظر بدهید |







باور نکردی

هنری.خاص .عکس های هنری

 

گفتم دلم برایت تنگ شده است ...باور نکردی

 

گفتم تا به ابد در قلبم هستی ... باور نکردی

 

گفتم دوستت داشتم و دارم ... باور نکردی

 

هیچ کدام را باور نکردی

 

فقط خندیدی و من خنده ات را خوب تعبیر کردم

چه سراب باطلی......

[+] نوشته شده توسط حجت در 12:41 | نظر بدهید |







دوستت دارم

 آدم با احساسی هستم اهل مهربونی 

همسایه ی شمعدونی 

آدمی که با بچگی غریبه نیست

با عشق هم غریبه هم نیست

ولی تا جایی که یادمه بهم میگفتن مواظب باش

عاشق نشی منم دیگه باورم شده بود که 

عشق یعنی یه چیزی که زندگی و ازت میگیره پس تصمیم گرفتم هیچ وقت عاشق

نشم

ولی حالا یکی پیدا شده که دلم میخواد نه تنها عاشقش بشم بلکه 

عشق و باهاش معنا کنم

انقد دوسش دارم که از اینکه شبها از دلتنگی اون خوابم نمیبره حال میکنم

دوستت دارم

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:34 | نظر بدهید |







عاشق

عاشق                           عاشق تر
نبود در تار و پودش دیدی گفت عاشقه عاشق
@@@@@@@   نبودش  @@@@@@@@@
امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه
فقط خوابه ، تو که رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره از درو دیوارش غم
عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت
نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش
حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و  گنجشک  کلاغای
سیاه پوشن ، چراغ خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی ،   دیگه  ساعت رو
طاقچه شده کارش فراموشی  ، شده کارش فراموشی  ،  دیگه  بارون نمی
باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو که نیستی  توی  این خونه ،  دیگه  آشفته
بازاریست  ،  تموم  گل ها خشکیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از
رنگ و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت
گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم
گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو
به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری
گفتم که تو می دونی،سرخاک
تو می میرم ، ولی
تا لحظه مردن
نمی گیرم
از دل


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:32 | نظر بدهید |







هر زمان که بخواهی از کنارت خواهم رفت

هر زمان که بخواهی از کنارت خواهم رفت
تا بفهمی چه باشم چه نباشم ، عاشقم
هر کجا باشم در قلبم خواهی ماند و به عشق تو،
با یاد تو، با عکسهای تو، با مهری که از تو در دلم جا مانده زنده خواهم ماند
تا زمانی که نفس میکشی ، نفس میکشم به عشق نفسهایت
که هر نفس آرامش من است ، هر نفس امیدی برای زندگی عاشقانه ی من است
وقتی نیستی گرچه سخت است سرکردن با اشکهایی که میرزد از چشمانم
اما این عشق تو است که به من شوق اشک ریختن را ، شوق غم و غصه لحظه های دور از تو بودن ، شوق دلتنگی و انتظار را میدهد
این عشق تو است که به من فرصتی دوباره میدهد
میترسم ، میترسم ، میترسم ! یک سوال در دلم مانده که میترسم از تو بپرسم!
میخواستم بپرسم که :
عزیزم هنوز مرا دوست داری؟

funscrape.com

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:22 | نظر بدهید |







مرد تنهای شبم

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را میکنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را میکنم.

 

 

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را میکنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را میکنم.
آن لحظه است که دلم میخواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم.
قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان.
آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم میخواهد باز زیر باران بمانم ، دلم نمیخواهد باران قطع شود.دلم میخواهد همچو آسمان که بغضش را خالی میکند ، خالی شوم ، از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی.تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک میریزم ، و آرزوی یارم را میکنم.
دلم میخواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند.
لحظه ای که آرام آرام میشوم و دیگر تنهایی را احساس نمیکنم ، چون باران در کنارم است.
باران مرا آرام میکند ،  مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها میکند و به آرزوهایم نزدیک میکند.
آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ، دلم میخواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را میلرزاند فریاد بزنم ، فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود. صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم میزند ، تنهایی در کوچه های سرد و خالی… کجایی ای یار من؟ کجایی که جایت در کنارم خالی است.
در این شب بارانی تو را میخواهم ، به خدا جایت خالی خالی است.
 کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد.
تو بودی شبی عاشقانه را با هم داشتیم ، تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.
قصه مرد تنها در یک  شب بارانی ، شبی که احساس میکنم بیشتر از همیشه عاشقم.
آری آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است.

funscrape.com

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:16 | نظر بدهید |



صفحه قبل 1 ... 96 97 98 99 100 ... 112 صفحه بعد