آمد امّا در نگاهش آن نوازش ها نبود چشم خواب آلوده اش را ، مستی رویا نبود نقش عشق و آرزو از چهره ی دل ، شسته بود عکس شیدایی ، در آن آیینه ی سیما نبود لب ، همان لب بود ، امّا بوسه اش گرمی نداشت دل همان دل بود ، امّا مست و بی پروا نبود در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت گرچه روزی هم نشین ، جز با منِ رسوا نبود در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود برق چشمش را ، نشان ، از آتش سودا نبود دیدم ، آن چشم درخشان را ، ولی در این صدف گوهر اشکی که من می خواستم ، پیدا نبود بر لبِ لرزان من ، فریادِ دل ، خاموش بود آخر آن تنها امید جان من تنها نبود جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود
نظرات شما عزیزان: