خاطراتت،

خاطراتت،
همه ،همچون برگ هایِ پژمرده و بی جانِ پاییزی،
از درختی در آسمانِ هفتم قلبم فرو میریزند،
بر زمین
و مردم هم چه با شادمانی پا میگذارند ، بر رویِ آنها
پا میگذارند و من هم تنها،
سمفونی شکستنِ آنها را به گوش میسپارم
صدایِ خنده هایت ،
در میانِ خش خشِ این برگ ها ، گم شده،
فراموش شده.
هر قدم که پاییز به سمتِ من می آید
تو دور تر میروی و حتیٰ
خودت هم دیگر،
در میانِ این درختانِ زرد و نارنجی
گم شده هستی.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





♥ سه شنبه 17 دی 1392 ساعت 17:2 توسط حجت